#سه_دوست_پارت_50
میترا ارام خندید و به همراه مهتا وارد اتاقشان شد ... با دیدن وضع اتاق سریع به مهتا نگاه کرد و گفت :
میترا : مگه بهت نگفتم دیگه اتاقو اینطوری نکن ؟؟؟؟
مهتا آرام گفت : داشتم بازی میکردم ...
میترا سرش را تکان داد .. مهت را روی تخت نشاند و از کیفش بسته ی شکلات تک را درآورد و به سمت مهتا گرفت .. در کمتر از یک لحظه شکلات ناپدید شد .... میترا روی تختش نشست و همانطور که به دستان قهوه ای مهتا خیره شده بود گفت :
میترا : من نبودم چی شد ؟؟؟
مهتا شانه ای بالا انداخت و با دهن پر جواب داد :
--هیچی ... یه خانمی اومد ... با مامانی و بابایی حرف زد و رفت ...
میترا که کنجکاو شده بود ابروئش را بالا انداخت و گفت :
چی میگفت ؟؟؟
مهتا با شیطنت به میترا نگاه کرد و گفت :
--نمیدونم .
میترا نفسش را پر صدا بیرون داد و از داخل کیفش پول دراورد و به سمت مهتا گرفت و گفت :
چی میگفت ؟؟؟؟
مهتا سریع پول را برداشت و زیر بالشتش پنهان کرد و گفت :
--میخوان بیان خواستگاریت ...
برق از کله اش پرید ....
چیییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟
مهتا همانطور که تکه ای از شکلات را میجوید گفت :
قراره شوهر کنی ...
میترا با تعجب به مهتا نگاه کرد ... قدرت حرف زدن نداشت ... با خود فکر کرد " یعنی کیه ؟ "
خندید و گفت :
میترا : دروغ نگو آجی .. خدا باهات قهر میکنه هاااا ..
مهتا سریع به میترا نگاه کرد و گفت :
--دروغ که نگفتم ..
میترا : کی اومد ؟!
مهتا چشمانش را تنگ کرد و گفت :
--یکم بعده اینکه رفتی بیرون ...
میترا باز هعم به فکر فرو رفت ... چند لحظه بعد میترا گفت :
میترا : نمیدونی کی بود ؟
مهتا که کاغذ شکلاتش را تا میکرد گفت :
--نه .
میترا بی حوصله از جایش بلند شد و به سمت کمد لباسهایش رفت .. پیراهن آستین کوتاه مشکی پوشید .. حال نداشت شلوارش را عوض کند ... بیخیال شد و همانطور به سمت آشپزخانه رفت ..... مادر و پدرش هر دو در آشپزخانه بودند .. به هر دوی آنها سلام کرد و به گرمی هم جواب سلامش را گرفت ...
رو به روی آنها نشست و گفت :
-چه خبر ؟
پدرش با لبخند گفت : هیچی دخترم ... تو چی ؟ بهت خوش گذشت ؟؟
یاد امروز افتاد .. روز خوبی بود .. روز به یاد ماندنی .. روزی در کننار علی رضا ... روز با محبت های علی رضا .. محبت های بی سابقه
romangram.com | @romangram_com