#سه_دوست_پارت_49

-گمشووو احمق .

نیما با صدای بلند خندید و باعث شد من و نگار هم با صدای بلند بخندیم . از ته ته ته دلم خندیدم .

(زهرا)



درب خانه را باز کرد و وارد شد ... روز خوبی بود ... به او خوش گذشته بود .. اما نگاه های آزار دهنده ی حسین را نمیتوانست فراموش کند ... نمیتوانست درست فکر کند و تصمیمی بگیرد ... حسین از او شماره ی رزیتا را گرفته بود .. اما بیشتر توجه اش به روی زهرا بود ... با خود فکر کرد " اگه منو میخواد چرا شماره ی رزی رو ازم گرفت ؟؟ اگه رزی رو میخواد چرا به من نگاه میکنه ؟؟؟ چه ریگی به کفششه ؟؟؟ "

--زهراااااا ؟؟؟؟

با شنیدن صدای مادرش از فکر و خیال درآمد و سرش را بلند کرد ... با دیدن مادرش در آن شکل و شمایل نترسید .. دیگر برایش عادی شده بود .. کار همیشگی مادرش بود ... در حالی که خود زهرا هیچ علاقه ای به چسباندن پوشت خیار و زدن کرم های جور واجور بر پوستش نداشت ...

زهرا : بله ؟

--فک میکردم دیر تر بیای ..

زهرا : زود اومدم ؟؟ برم سه ساعت دیگه بیام ؟؟؟

--زهرا تو چت شده ؟؟

زهرا : من چِِِِم شده ؟؟؟ هیچی ...

بدون حرف دیگری به سمت آشپزخانه رفت ... چشمش به مهوش افتادکه در حال پوست کندن سیب زمینی بود ... مهوش نگاه کوچکی به او انداخت و مشغول کارش شد .. زهرا با عصبانیت دستانش را به کمرش زد و گفت :

زهرا : یادت رفته باید سلام کنی ؟؟

مهوش چاقو را روی میز گذاشت و ظرف سیب زمینی را بلند کرد و همانطور که به طرف سینک میرفت گفت :

--سلام زهرا خانم ....

زهرا لبخندی زد ... لبخندش به یک خنده تبدیل شد .... مهوش سریع به او نگاه کرد ... در نگاهش تعجب به وضوح دیده میشد .. زهرا بعد از چند دقیقه در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت :

زهرا : وااااااااااااو .. خدایا .. چی دارم میشنوم ... چند ساعت نبودم متحول شدی .. قبلا میگفتی خانم کوچیک ..

--خودتون گفتید دیگه نگم خانم کوچیک ...

زهرا نفس عمیقی کشید ... حوصله ی جر و بحث با او را نداشت ... همانطور که به طرف درب خروجی آشپزخانه میرفت گفت :

زهرا : واسه شام صدام نکنید ..

و سریع از آشپزخانه خارج شد .... مهوش ظرف در دستش را محکم روی میز کوبید و با خود گفت " بدبخت شوهرش ... "



***



(میترا)

وقتی وارد خانه شد اول از همه صدای جیغ مهتا در گوشش پیچید ...

--آجی مییییییییییییتراااااااااا ا .....

و افتادن جسم سنگینی را در بغلش احساس کرد ... این دختر را با تمام وجودش میپرستید .... او را از روی زمین بلندش کرد و گفت :

میترا : سلام عزیز دلم ....

و چند بار پشت سر هم محکم گونه های او را بوسید ... مهتا خواست دهان باز کند که میترا سریع گفت :

میترا : آجی چی برام آوردی ؟؟؟

مهتا بچگانه خندید و میترا گفت :

میترا : چه خبر ؟ چی شد من نبودم ؟

مهتا دستش را به سمت او دراز کرد و گفت :

--اول خوراکی


romangram.com | @romangram_com