#سه_دوست_پارت_43
با لحن آرومی گفت :
-باید با بابات حرف بزنم .
-از کجا معلوم بابا قبول کنه ؟؟
مظلوم نگاهم کرد .....
-رزیتاااااا ؟ من مادرم ... من نگرانتم ...
-نگران چی مامان ؟
-نمیدونم چرا هروقت درمورد اون دو تا پسر حرف میزنی یه جوری میشم .. دلم زیر و رو میشه .
-خب شما که هنوز ندیدیشون ...
-میدونم .. ولی ندیده ... یه حسی بهشون دارم ...
یه بار دیگه به چشماش نگاه کردم ... پر از مهربونی ..
-خواهش میکنم بابا رو راضی کن .
هیچی نگفت .. سیب و چاقوشو برداشت و مشغول پوست کندنشون شد ... فهمیدم که داره فکر میکنه .. پس الان نباید پیشش باشم .. آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم .... خودمو پرت دادم رو تختم که الان تشکش داشت خراب میشد .. باید حتما عوضش کنم .. خدایــــــــــا من چرا اینقدر بدبختم ؟؟ چرا باید واسه یه گردش کوچولو اینقد زجر بکشم ؟؟ چرا مامان باید با دردسر قبول بکنه ؟؟؟؟ چرا باید استرس داشته باشه ... بعدم به همین دلیل مانع از رفتن من بشه ؟ اصلا دله مامان از چی شور میزنه ؟؟ مگه قراره اونجا چیکار کنیم ؟؟؟؟؟ مگه حسین و علیرضا میخوان بدزدنمون ؟؟ نه بابا تو کوه چجوری میخوان ما رو بدزدن ؟ هه ... نمیخوانم که بهمون ... نه بابا .... اول اینکه جرئتشو ندارن ... بعدم ... بعدم غلط میکنن .. با اون دماغاشوووووون ..
غلتی زدم و به پنجره اتاقم نگاه کردم ... پرده مدام در حال حرکت بود ... الان دقیقا 8 ماه از اومدن ما به اصفهان میگذره ... 8 ماه ... 7 ماه از دوستی من و زهرا و میترا ... ما سه خواهر .. ما سه همدم .. ما سه دوست .
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم .. باد سرد میخورد به سر و صورتم و موهامو به بازی گرفته بود ... فکرم مشغوله ... به حرف مامان .... برای صدمین بار حرفش پیچید توسرم ...((نمیدونم چرا هروقت درمورد اون دو تا پسر حرف میزنی یه جوری میشم .. دلم زیر و رو میشه ....یه حسی بهشون دارم))
اون چیه ؟؟؟ چه خبره ... ؟؟ چی شده که مامان نگرانه ؟
***
مانتومو پوشیدم و مشغول بستن دکمه هاش شدم .. راستشو بگم یکم دپرس شده بودم ... اون شوق و ذوق اولیه رو نداشتم .. استرس مامان به منم منتقل شده بود .. سعی کردم اروم باشم . نترس رزی ... چیزی نمیشه بابا ... نترس ... اصلا مگه ترس داره ؟؟ میرید کوه و میاید . به همین سادگی ...
روسری ساتن کرم و قهوه ایمو زدم رو سرم .. کیف مشکیمو برداشتم ... کفش های اسپرت سفیدمم از روی قلی اتاقم پوشیدم و رفتم سمت در خونه .. مامانو دیدم .. تکیه داده بود به دیوار و منو نگاه میکرد . با دیدنش استرسم بیشترشد . ولی سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم .. با لبخند زورکی مختص به خودم رفتم سمتش .. بوسیدمش و گفتم ..
-مامی ؟ نگران نباش الهی من فدات بشم .
-بابات گفت بگم که زود برگردی .
-برای صدمین بار ... چـــــــــــــــَشم . به روی جفت چشمام .
و دوتا دستامو گذاشتم رو چشمام .
-نیما چی ؟
-سفر قندهار که نمیرم مامان . تا 6 میام .
صدای زنگ گوشیم بلند شد... با خوندن اسمش تنفر اومد و تو رگهام خونه کرد ... نمیدونم چرا اینقدر ازش بدم میاد ... وای اگه علی بفهمه ؟ خب بفهمه به اون چه ؟
جواب دادم :
-بله ؟
-بیا دم در .
-اومدم .
قطع کردم و رو به مامان گفتم :
-یه شام خوشمزه برام درست کن . قورمه سبزییییییی .. باشه ؟
-سرشو تکون داد و گفت :
-باشه عزیزم . برو خدا پشت و پناهت .. حواستم به گوشیت باشه .. وگرنه من میمیرم .
خندیدم و گفتم :
-باشه قربووونت برم .
romangram.com | @romangram_com