#سه_دوست_پارت_44

بوسیدم و رفتم سمت در . از خونه رفتم بیرون .. سمندشون جلو در بود . مثله اینکه اول اومدن دنباله من . رفتم طرف ماشین و آروم سوار شدم و حرکت کردن ..

-سلام .

حسین و علیرضا هر دو با هم گفتن :

-سلام .

حسین رشته کلامو به دست گرفت و گفت :

-امیدوارم امروز روز خوبی برامون باشه و بهمون خوش بگذره .. مخصوصا به تو ..

خودش و علیرضا خندیدن ... ولی من نخندیدم .. چون بامزه نبود که ادم بتونه باهاش بخنده . بامزه ؟؟ هه ... خیلیم بی مزه بود ..

از پنجره به بیرون نگاه میکردم و حسین هم حرف میزد .. نه بابا .. دقیقا داشت ور میزد .. چقدر این فک بیچاره رو تکون میده ...مثله پیر زنا ....

وقتی ماشین از حرکت ایستاد از فکر و خیال دراومدم .. جلوی در خونه زهرا اینا بودیم ... یادم اومد چقدر مشقت کشیدم تا تونستم بفرستمش خونه خودشون .. البته آریان هم نقش بسیار مفیدی در این ماجرا داشت ...

میخواستم پیاده شم و برم دنبال زهرا ... امام تا خواستم درو باز کنم در خونه زهرا اینا باز شد و زهرا با همون غرور دخترانه اش از خانه خارج شد و به سمت ماشین اومد .. یه مانتوی سورمه ای و روسری سفید و سورمه ای .... کفشای اسپرت سفید .. مثله من ...

خودمو کشیدم کنار تا بیاد و بشینه .. اما ماشینو دور زد و درِ پشتِ سرِ راننده رو باز کرد و نشست تو ماشین .. دقیقا ضد حال خوردم ... پوف .. کیفشو گذاشت جفتش و ماشین به حرکت دراومد :

-سلام .

همه با هم جوابشو دادیم ... همون حرفا اینبارم از زبونه حسین برای زهرا تکرار شدن... اَه اَه ... انگار حرف نزنه بهش میگن تو لالی . چه زودم پسر خاله میشه ... زهرا بهم نزدیک تر شد و آروم در گوشم گفت :

-چه خبرا ؟

-هیچی باوا .. خبر ، خبرِ سلامتیم .

-مزه نریز .

-زهرررررر

-کوفتتت

نگاهش کردم و چیزی نگفتم .. چند لحظه بعد منو کشید سمته خودش و آرومتر گفت :

-چی شد مامانتینا راضی شدن ؟

-با هزار بدبختی . تو چی ؟

پوزخند زد و گفت :

-هه ... اونا که همینطوریم ساز مخالفشونو میزنن ... نیازی به اجازه شون نبود .

-یعنی چی ؟!

-یعنی بی اجازه اومدم .

-بهشون نگفتی ؟

-چرا باو .. ولی گفتن حق نداری بری منم گفتم نیازی به اجازه تون نیست .

-خیلی خری .

-کپه خودتم .

-تو اگه مثله من بودی باید کلاهتو مینداختی هوا

-اوه اوه خانمو .

به بیرون نگاه کردم .. علی رضا ایستاده بود دم در خونه میترا اینا و زنگشونو فشار میداد ... بعد از چند دقیقه علی رضا اومد و نشست تو ماشین .چند لحظه بعد هم میترا درب خونه رو باز کرد و اومد سمته ماشین.. یه نگاه هم به تیپ اون انداختم .. مانتوی مشکی .. شلوار لی سیر ... شال مشکی براق .. کلا این امروز تیریپ مشکی زده ... ولی خوبه .. بهش میاد ... دره پشتِ سرِ شاگرد رو باز کرد و نشست تو ماشین و گفت :

-سلام . دیر که نکردم ؟

علیرضا جواب داد :

-سلام . نه بابا .. ببخش اگه ما دیر اومدیم دنبالت .

من و زهرا با تعجب به هم نگاه کردیم ... این اولین بار نبود که علی رضا تو این یه ماه ... اینی که قبلا به میترا یه نگاه هم نمی انداخت ... تعجب آور بود ... به میترا نگاه کردم .. اوه اوه .. بنده خدا چشاش شده بود اندازه دو تا سیب ...


romangram.com | @romangram_com