#سه_دوست_پارت_35
- مااااااماااان ؟ دیگه بگو قبوله دیگه .
- خب الان کجاست ؟
- گفت میاد همینجا که دیگه ما این همه راه نخوایم بریم دم خونه شون .
- باشه حالا صبر کن تا به بابات بگم .
- قربونت برم . من رو حرفت حساب باز کردما .
- فعلا برو تو اتاقت آماده شو .
- فدات بشم الهی .
- خدا نکنه دختر بدو که دیر شد .
بوسیدمش و از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به زهرا . بعد از سه تا بوق جواب داد :
- الو ؟
- سلام آباجی .
- سلام رزی .
- اماده ای ؟
- آره زنگ زدم اژانس دارم میام خونه تون .
- فدای تو . ایول ..
- فقط یه چیزی .
- چی ؟
- به مامانتینا گفتی ؟
- آره بابا . اونا هم مشکلی ندارن .
- خیله خب . اوکی
- بدو منتظرم . بدو که دیر نشه .
- اوکی دارم میام . بای
- فعلا .
تماسو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم . دیگه باید آماده بشم .
رفتم سمت کمد و شلوار لی رو از تو کمدم آوردم بیرون . و پوشیدمش . مانتومو پوشیدم . و موهامو شونه زدم و با کلیپسم بستمشون . نه .. پایینه .. دوباره موهامو باز کردم و بستمشون. اووم . حالا خوب شد . شالم سفیدمو زدم سرم .. رژمو برداشتم اما تا خواستم بزنمش به لبم . صدای زنگ اومد . حتما زهراست . سریع از اتاق رفتم بیرون . اومده بود تو . و داشت با مامان و بابا حرف میزد .
رفتم سمتش و گفتم :
- سلام دوست جونی
رفتم طرفش و بغلش کردم . یه هفته ای میشد ندیده بودمش .
- سلام .. تورو خدا ببخشید مزاحمتون شدم .
بابا : نه بابا دخترم این چه حرفیه . تو مراحمی .
- مرسی .
سرشو انداخت پایین . سریع دستشو گرفتم و رفتیم سمت اتاق . هُلش دادم تو و درو بستم :
- هوی چته ؟
- تعریف کن ببینم چی شده زی زی .
- چی چی شده ؟
- چرا یه دفعه تصمیم گرفتی از خونه عمه ات بیای بیرون ؟
romangram.com | @romangram_com