#سه_دوست_پارت_36
زهرا تمام حرف ها و بحث های خودشو اریان رو برام تعریف کرد .. واقعا نمیدونستم چی باید بگم ... ولی از حق نگذشته که آریان واقعا درست میگفت .. اون باید بره خونه خودشون . اما حیف و صد حیف که نمیره ...
بسه ... بسه که این همه مدت باهاش حرف زدم و تو گوشش نرفت ... والا که دیگه شورشو درآورده ... بیخیال دوست ندارم امروزم رو با این فکر و خیالا ی محال خراب کنم .. با صدای مامان از فکر و خیال بیرون اومدم .
- رزیتـــــــا؟؟ بجمبید دیر شد .
سریع دست زهرا رو گرفتم و ازاتاق اومدیم بیرون.. در خونه رو قفل کردیم و رفتیم به طرف ماشین . مامان با دیدنمون گفت :
- بدوئید دیگه بچم منتظره .
- ای بابا اومدیم .
سریع سوار شدیم و بابا ماشینو به حرکت درآورد . توی طول راه بیشتر مامان و بابا با هم حرف میزدن و منم بی هدف به حرفاشون گوش میدادم.. فقط برای اینکه بگم منم دارم میام .. خوشم میاد که هیچکس هم نظر منو نمی پرسه .. اصلا کسی نمیگه رزیتا کجاست ؟ اومده ؟ ای خدا .. نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار .. این هم نمونه حال منه ..
با ایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون .. و به محوطه بیرون از ماشین خیره شدم .. اوه اوه ببین اینجا چه خبــــــره .. چقدر شلــــــــوغه . یعنی اینا همه فقط زنن ؟؟؟ پس مردا قراره کجا بشینن ؟؟؟ ما از ماشین پیاده شدیم .. رضا سریع اومد سمت ماشین و با همه سلام علیک کرد .. همه جوابش رو دادیم . به زهرا نگاه کرد کاملا معلوم بود که از تعجب کم مونده دو تا ... دوتا ؟؟؟نه بابا دو تا خیلی کمه ... چهار تا ... چهار تا ؟؟؟؟ ... بازم کمه .. کم مونده بود چهل و چهار تا شاخ بالا سرش در بیاره ... با لبخند رو به رضا گفتم :
- معرفی میکنم دوست عزیزم زهرا .
رضا با لحن آرومی گفت :
- خوشبختم خانوم .
و رو به زهرا گفتم :
- اینم رضاست .. پسر خاله ام .
- خوشوقتم .
- خب داش رضا ما دیگه رفعه زحمت میکنیم ..
و دست زهرا رو گرفتم و بردمش سمت آسانسور . تا در باز شد رفتیم تو .. چند ثانیه گذشت .. درب آسانسور باز شد .. رفتیم بیرون و منتظر شدیم تا مامان هم بیاد بالا ... چند دقیقه ایستادیم که مامان هم اومد .. با دیدنش خندیدم و گفتم :
- واااااااا ؟؟؟ مامان ؟ این چیه دیگه ؟
و به قابلمه ی توی دستش اشاره کردم ..
- کاچی
- واسه چــــــــــــی ؟
- خیلی مسخره ای دختر ..
-مامانی ؟ بگو دیگه ..
-یعنی تو نمیدونی !
خندیدیم و رفتیم سمت درب ورودی . با وارد شدن ما همه زنا شروع کردن به کل کشیدن ... اوه حالا مگه ما عروسیم ؟ چه مسخره .. هه هه هه ... سریع دست زهرا رو گرفتم و بردمش تو پذیرایی ... همه با تعجب داشتن به زهرا نگاه میکردن ..حالا چرا اینقدر تعجب ؟؟ مگه این کیه با من ؟؟ زهرا رو به همه معرفی کردم . رسیدیم به خاله ..
-سلام خاله جون .
-سلام گلم .
رومو بوسید .رو به زهرا گفت :
-سلام خــانم .
-سلام .
و زهرا دستشو دراز کرد سمت خاله . دست همدیگه رو برای چند لحظه گرفتند و
ول کردند . رفتیم سمت یکی از مبلا و نشستیم روش .
نیم ساعتی گذشته بود و من و زهرا داشتیم میوه میخوردیم . زنا دور نگار نشسته بودن و کادو ها رو باز میکردن . . اه اه چه لوس .. تازه خانم الان باید کاچی هم بخوره . هه هه .. چه خنده دار میشه ... در گوش زهرا گفتم :
-بیا بریم پیش نگار .
-نه . خودت برو .
-پس تو ؟
-من همینجا میشینم تو برو .
romangram.com | @romangram_com