#یاسمین_پارت_90
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد .
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طلا رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش ساز رو با چه غمي ميزنه .
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصلاح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در رو وا كردم .
كاوه – سلام بي معرفت ! اصلا نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
-سلام بيا تو .
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
-آره ، الان لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه .
كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار .
لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم .
-يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم .
كاوه – ول كن . حالا دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت حروم ميشه !
-ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
-من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه .
دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم .
كاوه – سلام آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد :
-اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟
romangram.com | @romangram_com