#یاسمین_پارت_68


كاوه – تو بميري ، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه . جون تو رو قسم خوردم كه مي خوام دنيا نباشه . سگ مردم رو كه بيخودي نمي كشم !

-يه سگي نشونت بدم كه ده تا پلنگ از بغلش در بياد .

همگي وارد شديم و توي سالن نشستيم . طوري هم كاوه من رو نشوند كه كنار مبل فرنوش باشم . مادر و پدر كاوه شروع به چاق سلامتي با آقاي ستايش كردن و صحبت بينشون گرم شد . ما هم اين گوشه نشسته بوديم .

ژاله – خيلي دلم مي خواست كه از نزديك ببينمتون بهزاد خان . تعريف هائي كه از تو كردن دروغ نبوده ! قد بلند ، خوش تيپ ، خوش قيافه .

با تعجب نگاهش كردم و گفتم :

-از من تعريف كردن ؟ چه كسي؟

ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين .

-خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين .

كاوه – نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخلاق نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشالله اونم يه روزي خدا بهش مي ده .

چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم :

-كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا .

فرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه به اروپا !

كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا .

فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد .

با تعجب نگاهش كردم و گفتم :

-سيب و شيريني؟

كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني .

فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون .

-من اصلاً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده .


romangram.com | @romangram_com