#یاسمین_پارت_67
آقاي ستايش با خنده گفت : ا.... چطور ؟ مگه شماها تو مدرسه ايد كه با نام خانوادگي همديگه رو صدا مي كنين ؟
سرم رو انداختم پايين .
كاوه – سلام قربان . خوش آمديد . بفرماييد خواهش مي كنم .
ستايش- سلام كاوه خان . حالتون چطوره ؟ چائي ماله منه ؟ قراره توي حياط واستيم ؟
كاوه – شما تشريف بياريد روي ملاج بنده بايستيد قربان ! يه ملاج ناقابل داريم ، اون هم كف پاي شما !
همه شون زدند زير خنده و به طرف ساختمون كه پدر كاوه جلوي درب ورودي آماده خوش آمد گويي واستاده بود ، حركت كردن . من از جام تكون نخوردم . ستايش به طرف پدر كاوه رفت تا گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرف كاوه . فرنوش چند قدم حركت كرد وقتي متوجه شد من همونجا واستادم ، برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
-شما تشريف نمي آريد ؟
-خير، شما بفرمائيد .
نگاهي به من كرد كه حس كردم اگه يه چيزي دم دستش بود پرت ميكرد تو سرم .
كاوه – تو مي خواي همونجا تو حياط واستي ؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمي گفتي چرا فرنوش خانم و آقاي ستايش نيومدن ، چرا دير كردن ؟
همه دوباره خنديدن .
-من كي اين حرف رو زدم كاوه ؟ چرا دروغ ميگي ؟! من اصلاً نيم دونستم كه ...
كاوه – طفلك خجالت مي كشه . ببخشيدش ! خب تو نگفتي ! بيا تو خونه .
دلم مي خواست كله اش رو بكنم .
ستايش با خنده – بفرماييد بهزاد خان . ببخشيد من جلو جلو رفتم .
-خواهش مي كنم، بفرماييد .
به طرف خونه راه افتادم و وقتي پشت سر همه به كاوه رسيدم ، آروم بهش گفتم :
-ليلي رفته اروپا ؟ هان ؟
كاوه آروم گفت : بجان تو رفته بود ! انگار محمل خراب شده ، وسط راه برگشته .
-مگه اينكه با هم تنها نشيم آقا گاوه .
romangram.com | @romangram_com