#یاسمین_پارت_55
انگار راست مي گن كه محبت ، محبت مي آره .
برگشتم و نگاهش كردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد .
بقدري چشمهاش قشنگ بود كه به محض ديدنش تمام افكارم بهم مي ريخت . سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم .
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فكركردين كه اگه خداي نكرده آقاي هدايت طوري شون بشه ، شما رو مي برن زندان ؟
-بله اين فكر رو كرده بودم ، اما برام مهم نبود .
فرنوش- چه احساسي داشتيد ؟
-به نظر من آدم بايد براي ايده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختي ها رو تحمل بكنه . اين مهمه .
واستاد و نگاهم كرد . منم واستادم اما سعي مي كردم كه تو چشماش نگاه نكنم . وانمود مي كردم كه به درختها و اطراف نگاه مي كنم كه يه لحظه بعد گفت :
- بهزاد خان !
به چشماش نگاه كردم .
فرنوش – مي خوام بدونم اون ايده چي بود كه بخاطرش فداكاري كردين ؟
نمي دونستم در مقابل يه همچين سوالي چي بگم .
برگشتم و ديدم يه دختر بچه كنارم واستاده و چند تا دسته گل تو دستها شه . گوشه كاپشنم رو كشيد و گلها رو به طرفم گرفت و گفت :
-آقا يه دسته گل ازم مي خري؟ مريم دارم ، نرگس دارم ، گل سرخ دارم . تو رو خدا ازم بخر. خيلي سردم شده . يه شاخه م تا حالا نفروختم . يه شاخه ازم مي خري ؟
جلوش نشستم و گفتم :
-چرا نمي خرم عزيزم ! همه اش رو ازت مي خرم .
ببين ، همه گلهاي تو مال من ، هر چي هم من پول دارم مال تو ، باشه ؟
دختر – من سه تا دسته گل دارم ، پولش خيلي مي شه ها !
دست كردم جيبم و هر چي پول داشتم در آوردم . دو هزار و خرده اي بود . گرفتم جلوش .
-كافيه؟
romangram.com | @romangram_com