#یاسمین_پارت_43
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت .
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .
چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .
بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
romangram.com | @romangram_com