#یاسمین_پارت_42
سرم رو بطرفآسمون كردم و نگاهي به خدا ! وقتي دوباره چشمهامو بستم كه شايد روياي پدرم و مادرم رو ببنيم ، احساس كردم كه دستي رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نكردم كه اين حس تموم نشه كه دستي ديگه شروع به پاك كردن اشكهام كرد .
اين ديگه رويا نبود . برگشتم و كنارم رو نگاه كردم . پسري بود همسن و سال خودم . پيشم نشسته بود و گريه مي كرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدي اينجا ، تنبيهت مي كنن . بهم خنديد و دولاشد و صورتم رو بوسيد و گفت : اومدم ازت تشكر كنم ، اسم من عباسه . خوب شد كه نذاشتي اون گربه رو بكشن .
اينو گفت و بلند شد و رفت . همين كافي بود كه از كاري كه كردم احساس غرور كنم . در خودم يه قدرت عجيبي حس مي كردم . مي ديدم كه كاري كه كردم ارزش فلك شدن و كتك خوردن رو داشته . ديگه زخم پام درد نمي كرد . لبخندي گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توي حياط جمعمون كردن . چون روي پاهام نمي تونستم بايستم ، دو نفر زير بغلم رو گرفته بودن وقتي همه ساكت شدن ، خانم اكرمي صدام كرد .
بچه ها همونطوري بردنم جلوي صف . ازم پرسيد نون رو براي كي آورده بودم بيرون . تو دلم گفتم اگه بگم همين بلا سر اكبر مي آد . اگه هم نگم دوباره فلك مي شم . داشتم با خود كلنجار مي رفتم كه چيكار كنم يكي وادارم كرد كه بگم نون رو واسه گربهه آوردم بيرون .
خانم اكرمي نگاه تندي به من كرد . تو چشماش مي ديدم كه از خدا مي خواد تا يه بار ديگه كتكم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سليمون اومد جلو و يه چيزي در گوش خانم اكرمي گفت و اونم تند به طرف دفتر يتسم خونه رفت . يه نفسي كشيدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشيده بودن . كوچكترين مهربوني توش ديده نمي شد .
بابا سليمون مرخصمون كرد و بچه ها زير بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نيم ساعتي كه گذشت ديدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم كه حتماً يه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقي نداشت چون اومدن اونها نفعي به حال من نداشت . براي خودم تكيه ام رو به ديوار داده بودم و پاهام رو دراز كرده بودم و تو افكار خودم بودم كه يه مرتبه مدير و خانم اكرمي و چند تا از كارگرها همراه عده اي مرد با لباسهاي اعياني كه يه زن و يه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه يه سالن خيلي بزرگ بود با ديوارهاي بلند . يه طرفش پر از تشك و پتو بود كه روي هم چيده شده بود شبها اين تشكها رو پهن ميكرديم و روش مي خوابيديم . البته اسمش تشك بود وگرنه به نازكي پتوهامون بود .
وقتي منو اونجا ديدن ، يكي شون ازم پرسيد كه بچه تو چرا نرفتي توي حياط ؟ يكي ديگه بهم گفت : وقتي آقا باهات صحبت مي كنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند كردم و گفتم كف پاهام زخمه ، نمي تونم واستم . مردي كه همه بهش احترام مي ذاشتن اومد جلو و نگاهي به كف پام كرد و پرسيد : پات چي شده ؟
زير چشمي به خانم اكرمي نگاه كردم كه با رنگ پريده ، چپ چپ داشت نگاهم مي كرد .
يه لحظه دلم خواست فريا بزنم و بگم كه اين زن ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
romangram.com | @romangram_com