#یاسمین_پارت_105

فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟

-خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟

فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟

بازم نگاهش كردم .

فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟

-براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم .

سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت :

-صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا .

وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم :

-فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !

فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .

-دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي.

فرنوش- چيز زياد مهمي نبود .

-كدومش ؟

اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟

فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما .

-من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي .

فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟

-ميتونستي حداقل يه تلفن بزني .

فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .

romangram.com | @romangram_com