#یاسمین_پارت_104
-خداحافظ سق سياه .در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد .
تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم .
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود !
دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم .
ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار!
حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم .
نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه .
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .
اما مگه ميشد ؟!
سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم !
ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد .
شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود .
به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم .
-سلام اتفاقي افتاده ؟
فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟
-آخه قرارمون صبح بود .
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟
كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم :
-كجا بودي فرنوش؟
romangram.com | @romangram_com