#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_62
اشکای داغم خبراز داغیه دلم میداد؛ دلم شکسته بود...خورد شده بودم...کجا رو باید میگشتیمو نگشتیم؟! بیمارستان؟! کلانتری؟! پزشک قانونی؟؟....زمزمه کردم: بی معرفت لااقل خداحافظی میکردی...
مهسا دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و با چشمای اشکیش خیره شد بهم: مهسا...برو خدارو شکر کن زود شناختیش؛ اگه حامله میشدی چی؟! اگه بلایی سرت میاورد چی؟!
حامله؟!!!
// مهسا من بچه خیلی دوس دارم؛ بخاطر بچمونم که شده باید برم دنبال شناسنامه...مهسا اگه بچه ی اولمون پسر باشه اسمشو بذاریم عطا..اگه دختر باشه میذاریم مهدیس که به اسم تو هم بیاد///
پوزخند زدم: نوشین چی میگی؟!!
از روی صندلی بلند شدم: چه بلایی میخواست سرم بیاره؟! مالو ثروت دارم که....( یاد ماشینم افتادم!با ماشین میشه جاشو پیدا کرد!!) برگشتم سمت نوشینو با هیجان گفتم: ماشینم!!!
با تعجب نگام کرد: ماشینت چی؟!!
از اتاق بیرون اومدمو سمت تلفن رفتم؛ شماره ی امیرعلی رو گرفتم: سلام مهسا جان خوبی؟؟؟
با خنده گفتم: امیر؛ میشه بری کلانتری و خبر گم شدن ماشینمو بدی؟! امیر میشه جای ماشینو پیدا کرد؟! یعنی میشه از طریق ماشین بفهمیم...
بین حرفم سرد جواب داد: مهسا جان..عزیزم...قبلا اینکارو کردم! هنوز خبری از ماشینت نیست...اگه جایی پنهونش نکرده باشه یا تو پارکینگ نباشه؛ اره میشه پیداش کرد....
همه ی امیدم؛نا امید شد...
عماد:
از پله ها پایین اومدم...با دیدن شروین لبام به خنده باز شد...همراه فرزاد اومد سمتمو دستشو دراز کرد...دستشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم:چطوری؟...... ازم جدا شد:کامیار کسی بهت گفته خیلی تغییر کردی؟........خندیدمو سمت مبل رفتم:بشینید بچه ها...اره همه میگن....تو این ده روزی که برگشتم انقد دوروبرم شلوغ بوده که فرصت نکردم با شما دوتا خلوت کنم! بچه ها...تعریف کنید...از گذشته بگین....از دوستیمون....
فرزاد خم شد بین میوه های روی میز موزی رو برداشت:من پیشنهاد میدم بریم شمال...ی هفته بریم...هم آبو هوات عوض میشه هم اینکه راحت میشی از شلوغیه دورو برت!بالاخره ازون دنیا برگشتی همه دوس دارن زیارتت کنن...
هردو خندیدن ولی من ناراحت بودم ازینکه جای من یکی دیگه مرده...میلاد جوون بود! دو سال پیش که من سی ساله بودم اون پنج سال کوچیکتر از من بود...
یادم باشه به مهسا بگم چند سالمه!!!
شروین نگام کرد:نسیم کی میرسه؟؟
با شنیدن اسمی که هیچ خاطره و حسی ندارم ازش....خیره شدم به حلقه ی دستم!!! مهسا!! نفس عمیقی کشیدم:پس مهسا چی؟؟.....
فرزاد به سرفه افتاد شروین متعجب نگام کرد :مهسا کیه؟.....
romangram.com | @romangram_com