#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_57


حمید داد,زد: اقا امیرعلی و عماد...بیاین اصغر اقا کارتون داره....

خندیدم: بیا...بیا بریم ببینیم اصغر اقا چیکارمون داره....

سمت کارگاه رفتیم؛ همه ی بچه ها جمع بودن؛ با ورود امیرعلی؛ شخصی با صدای بلند گفت: برای شادی روح حاج عطا صلوات بفرستید...

اصغر اقا جلو اومدو دست امیرعلی رو گرفت: پسرم ...وقتشه این لباس مشکی رو از تنت در بیاری...اقاتم راضی نیست که......

شخصی,کنار گوشم زمزمه کرد: عماد؛ جلو در کارت دارن...

نگاش کردم؛ ارش بود اشاره کرد به در اصلی تعمیرگاه: برو...

با قدم های سریعی سمت در رفتم؛ بنز سفید رنگی جلوی در پارک بود؛در سمت راننده باز شد و مردی بیرون اومد...سمت در عقب رفتو بازش کرد؛ نگاهم به در بود,که عصایی روی زمین گذاشته شدو پشت سرش پاهای لرزونی که از ماشین بیرون اومد...دست دیگشو روی در گذاشتو ایستاد! با دیدن شخص روبروم تنها ی کلمه تو ذهنم تکرار شدو روی زبون اوردمش: ب...بابا؟؟

تصویری ازش نداشتم! فقط چیزی که به ذهنم اومد رو زبون اوردم...

بهم نزدیک شد: کامیار؟!...

ی قدم عقب برداشتم...ناباورانه نگام کرد: کامیار....

سرمو تکون دادم؛ پشتمو کردم بهش و سمت بچه ها راه افتادم؛ داد زد: کامیار ....

وسط حیاط ایستادم،مرد دیگه صدام نکرد ...حس های متضادی به سراغم اومد؛حس هایی که هیچکدومو نمیفهمیدم؛تصویری از جلوی چشمم رد شد:/// زندگیه من به خودم ربط داره...دخالت نکنید لطفا...

عصاشو روی زمین کوبید: کامیار من پدرتم....تو بدون من هیچی نیستی..دست از لجبازی بردار اون دختر لیاقت خونواده ی مارو نداره///

دستمو روی سرم گذاشتم دوباره ی تصویردیگه ای از ذهنم گذشت:

/// هی کامی...سیگار داری؟!

در عقب ماشینو باز کردم و کتمو بیرون کشیدم؛ پرت کردم سمتش که رو هوا گرفت: یکی هم برا من روشن کن...

پشت فرمون نشستمو درو بستم؛ بهم نزدیک شد و سرشو خم کرد: حالا حتما واجبه امشب بری پیش هدیه؟!!

سیگار روشنی که توی دستش بود گرفتمو روی لبام گذاشت: اره...پس این میلاد کجا موند؟پسره ی نفهم مست کرده...

- میلادو کجا میبری؟!!!

کمربندو بستم: برام مورد پیدا کرده!!!

با تعجب نگام کرد: چندتا چندتا؟؟؟ هدیه بس نیست واس امشب؟؟...کامیار اون دختری که ...چند شب پیش بردی باغ لواسون...بیمارستانه!!!

romangram.com | @romangram_com