#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_114


لبخند زدمو وارد خونه شدم! با دیدن دخترای جمع لبخند روی لبام خشک شد....شروین دم گوشم زمزمه کرد:فکر کردم خودت به فرزاد گفتی بدون سانسور باشه...

خواستم جواب بدم که هدیه اومد سمتم! سعی کردم نگاهمو از پاهای کشیده و هیکل میزونش بگیرم!! خیره شدم به چشمای سیاهش که خودمو نبازم ولی با دیدن خماریه چشماش بیشتر بهم ریختم!! دستشو دور گردنم انداختو خودشو بالا کشید بوسه ی کوتاهی روی لبم زد:دلم برات تنگ شده بود کامی...

یادم افتاد! وقتی عماد بودم این تصویر هدیه بود که مدام جلوی چشمم بود....

فرزاد رو به جمع گفت:بچه ها امشب میخوایم بی سانسور مراسمو برگزار کنیم..خوش باشید...

با گفتن این حرف موزیک بلندی پخش شدو نور های اضافی خونه خاموش شد....جمع شلوغی نبود شاید ده ..دوازده نفر...دستم توسط هدیه کشیده شد:بیا ببینم...میخوام سیررر نگات کنم....

روی صندلی نشستم! در کمال ناباوری روی پام نشست و دستاشو دور گردنم حلقه کرد:دیکه امشب ولت نمیکنم....

با صدای بلندی گفت:نیکی...دو پیک بریز...





جلوی در ماشینو نگه داشتم...شمارشو توو موبایلم وارد کردمو سرمو به صندلی تکیه دادم؛ بعد از سه بوق صداش تو گوشم پیچید...

- الو؟!!

و من مثل شبای دیگه سکوت کردم تا بشنوم صدای نفساشو!!...

- آقا کامیار!( مطمئنم روش جدیده برای عصبی کردن من با صدا کردنم به اسم کامیار! با وجود اینکه میدونه من براش فقط عمادم)...امیر خونه نیست! میشه وسایلارو ببرید فردا بیارید؟!...

با صدای گرفته ای گفتم: درو باز کن بیارم بالا...

- آخه؟!....باشه...

موبایلو از گوشم جدا کردمو انداختم روی صندلی...

از پله ها بالا رفتم؛ با هرقدمی که روی پله ها میذاشتم خاطراتم زنده میشد...خاطرات یک ماه زندگی باهاش تو این خونه! خاطره ی رفتنش...دعوای منو امیر روی همین پله ها...پوزخند زدم به گذشته ای که فقط بدبختی داشته برام!!

جلوی در ایستاده بود؛ با دیدن من؛ گوشه های شالشو کشید روی شکمش!! لبام به خنده باز شدن! تو این مدت فقط از پشت شیشه دیده بودمش! مامان خوشگلی بود...

- دستتون درد نکنه...( دستاشو دراز,کرد برای گرفتن کیسه های خرید)

سرد جواب دادم: سنگینه...میذارم تو اشپزخونه...

جلوی در ایستادم تا کنار بکشه! با کلافگی گفتم: میشه بری کنار؟!...

romangram.com | @romangram_com