#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_105


عماد دستمو فشرد: من که از خدامه...مگه نه مهسا خانوم؟!...

زیر لب غرغر کردم: بگم چیز خوردم خوبه؟!...

خندید و دستمو کشید داخل اتاق: نه عزیزم...چیز نخور...

در اتاقو بست که ی قدم عقب رفتم...اخم مصنوعی کرد: مهسا...نکن با دلم اینکارارو ...چرا فرار میکنی؟!...

اب دهنمو قورت دادمو گفتم: من فرار نمیکنم...بهتر نبود میرفتی هتل؟!...

ی قدم سمت من اومد: وقتی اینجارو دارم...چرا هتل؟!...

دستش سمت گره ی روسریم رفت که سرمو عقب کشیدم: نکن کامیار...

با تعجب نگام کرد! ادامه دادم: چیه؟!...مگه نیستی؟!...

پوزخند زد: داری کلافم میکنی...

تا خواستم حرف بزنم بازومو گرفتو روسری رو از رو موهام برداشت با صدای کنترل شده ای گفت: فردا صبح میریم تهران...اول میریم محضر...میشی خورشید...(اشکام سرازیر شدن) مهسا گریه کنی سرمو میکوبم به دیوار...انتظار داری با ی بچه ولت کنم تو کوچه خیابون؟؟؟

با گریه گفتم: عماد تورو خدا هم زندگیه نسیم خراب میشه هم من...

بغلم کردو رو موهام بوسه زد: باشه...تو بگو چیکار کنم؟!..نمیتونم ازت دل بکنم...مخصوصا الان با این وضعت...

احساسم به عقلم غلبه کردو سرمو تو سینش فشردم! دلم تنگ شده بود برای بوش...برای اغوشش...

حلقه ی دستاشو روی کمرم محکمتر کردو دم گوشم زمزمه کرد: فکر فرار به سرت بزنه من میدونمو تو...تا صبح بیدارم...

سرمو از سینش جدا کردم؛ خیره شدم به چهرش...

چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد...دستمو سمت گردنش بردمو حلقه رو لمس کردم: چه روزای خوبی بود...

انگشتمو گرفت! به لبش چسبوند: مهسا...بخدا میمیرم نباشی!

دستمو کشیدمو سمت پنجره رفتم: بارون داره میاد...

از پشت بغلم کرد: اره...

کلافه خودمو از اغوشش بیرون کشیدم: میخوام بخوابم...بالش و پتویی رو برداشتم: من میرم اون اتاق...

صداشو پشت سرم شنیدم: نمیخوای ازم بدونی؟!...از کامیار؟!...از گذشته ی عماد...

romangram.com | @romangram_com