#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_101


شروین عینکشو زد: منم بوووق دیگه...

خندیدم: بهتره تو هم بری نمایشگاه...کاراتون مهمتره...تنها میرم...

فرزاد سرشو تکون داد: راست میگه شروین...بذار تنها بره! ماشینو ببر؛ منو شروین ی جا پیاده میشیم...

تکیمو دادم به صندلی! مهسا...پیدات کردم!!





سر کوچه ماشینو نگه داشتم؛ کف دستم عرق کرده بود و نوشته ها کمرنگ شده بودن: لعنتی...یادم رفت اسم زنه رو بپرسم...

سر کوچه ماشینو پارک کردم...وارد کوچه شدمو خیره شدم به پلاک خونه...با دیدن پلاک 9! لبام به خنده باز شد...درش باز بود...در رنگو رفته ی قرمز رنگو هول دادم: ببخشید؟!...کسی خونه نیست؟!

وارد حیاط شدم؛ پیرزنی گوشه ی حیاط نشسته بود جلوی شیر ابو سبزی میشست! با صدای بلندتری گفتم: حاج خانوم؟! سلام عرض شد...

سرشو بلند کردو چشاشو ریز کرد و با لهجه ی شمالی گفت: سلام...با کی کار داری؟!

نگاهمو تو حیاط بزرگ سرسبز چرخوندم: مممم...( لعنتی! اسمشو نمیدونم) ببخشید شما خاله ی خورشید خانوم هستید؟!!...

با شنیدن اسم خورشید خندیدو ایستاد: تو شوهر مهسایی؟!!!

خندیدم: بعله...بعله...من شوهرشم...

با کمر خمیده سمتم اومدو دستشو کشید روی صورتم: ماشالله ... ماشالله....پس دیشب از شوق اومدن تو داشت گریه میکرد؟!...

لبخند زدم:نه خاله جان...نمیدونه اومدم...الان کجاست؟!

بازومو گرفتو سمت خونه کشید: بیا..بیا ی چایی بخور...الاناست که بیاد...با لیلا رفته لب دریا...

کفشامو در اوردمو وارد خونه شدم که پیرزن ادامه داد: لیلا نوه مه...دو سه سال از مهسا بزرگتره...رانندگی بلده...دانشگاهم رفته!!!

لبخند کلافه ای زدم! اشاره کرد به اتاقی: اونجا اتاقشه...چند ماه پیش اومد اول نشناختمش ...گفت دختر خورشیده...خدا رحمتش کنه..زن ماهی بود( سمت اتاق رفتم پشت سرم اومد) زود رفت..خدا شوهرشو رحمت کنه...بخدا ما نشنیدیم وگرنه میومدیم تهرون... هیییی...مهسا گفت ایست قلبی کرد...خدا رحمتشون کنه...

با دیدن عکس روی طاقچه دیگه حرفای پیرزنو نشنیدم! عکسی که امیرعلی با موبایلش گرفته بود؛ شب خواستگاری؛ مهسا با سینی چایی خم شده و من دستم سمت سینیه...دستمو کشیدم به عکسش!استین پیرهنم کشیده شد: حواست با منه؟!

متعجب نگاش کردم! نگاهمو دید خندید: ماموریتت تموم شده یا باز میخوای بری؟!!...

با تعجب گفتم: ماموریت؟!

romangram.com | @romangram_com