#شاه_کلید__پارت_19


با تماس دست مهرناز به بازوم از فکر بیرون اومدم و گیج و منگ بهش گفتم:

ـ هان؟!

از قیافه ام خنده اش گرفت و گفت:

ـ هان و درد! الان پنج ساعته ما کتابو تموم کردیم تو هنوز این صفحه ای!

دوباره نگاهی گنگ به کتابم انداختم و دیدم هنوز همون صفحه ای ام که بودم! از بس تو فکر بودم نفهمیدم دو ساعت گذشته و من دارم به یه صفحه نگاه میکنم...

من ـ بیخیال بابا حالا که چیزیو از دست ندادم من خوندم!!

ارمینا ـ پس مارو اوسگل کردی خواهر من؟!

من ـ نه اری ولی تو فکر بودم چیکار کنم دیگه...... اه!

مهرناز ـ حالا اینقدر خودتو حرص نده عزیزم!

من ـ باشه...

آرمینا ـ اینارو ول کن! اینو بچسب که فردا خونه اری اینا تلپیم رزی!

من ـ اری خر کیه؟!

آرمینا کلا وا رفت! یکم به اون مخ آکبندم فشار آوردم که دیدم بله فردا خونه ارسلان اینا، اون یکی پسرعموم دعوت داریم!

به لب و لوچه آویزون آرمینا یه نگاه کردم و سعی کردم خنده ام رو بخورم و با صدایی که از شدت خنده میلرزید گفتم:

ـ اهان اری! من فکر کردم خرو میگی که عر عر میکنه وگرنه قصد توهین نداشتم!

مهرناز با این حرفم یکی زد پس کله امو گفت:

ـ اخه چه ربطی داشت!


romangram.com | @romangram_com