#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_132

_هیوا:آره چه جووورم...

_اشکان: چه جوری آخه؟!

هیوا همه ی ماجرا رو برای اشکان تعریف کرد....

تو دوران بچگیم هیوا بهترین دوستم و شریک تنهایام بود..کسی که باعث میشد کمتر به مرگ و تنهایی و بی کسی فکر کنم...کسی که آرومم میکرد...حالم باهاش خیلی خوب بود...ی جورایی تنها دوستم بود...البته تنها دوستی که از وصعیت رابطه ام با پدرم خبر داشت....اما فرهاد اونو ازم گرفت..،ازم جداش کد و وقتی یک سال بعد رفتم دم خونشون که ببینمش گفتن که از اونجا رفتن....و من که اون لحظه دنیا رو سرم خراب شده بود دیگه هیچ وقت نتونستم ببینمش تا الان..

ینی....ینی الان باربد باعث شد که من هیوا رو ببینم؟!!

وااای خدایا مغزم داره سوت میکشه....

_اشکان: ی سوال دیگه

_هیوا:بنال

_اشکان: واقعا با سر رسید میزد تو سرت؟؟؟

منو هیوا زدیم زیر خنده....

_ هیوا: اره بابا ی جوری میزد که مغزم میاومد تو حلقم...

_شایان: چه عجب یکی پیدا شد که تو ازش بخوری

و بعد باز خندیدیم...

نشستیم کنار دریا و از اتفاقات این چند سال و خاطره هامون و شیطنتایی که تو مدرسه داشتیم گفتیم و بقیه ام به حرفای ما میخندیدن و گه گاهی ی تیکه بارمون میکردن که جوابشونو میگرفتن....

_ هیوا: تازه اینکارش که خوب بود....کلاس اول راهنمایی که بودیم هستی از معلم عربیمون بدش میاومد...این معلمه عادت داشت وقتی میخواد درس بپرسه میاومد ته کلاس روی یکی از نیمکتا میشست...ماهم ریف وسط بودیم میز اخر..معلمه همش ور دل ما بود...ی روز این خانوم گف الان ی کاری میکنم که دیگه اینجا نشینه...کنار خودش روی نیمکت جایی که همیشه معلممون میشست ی دایره ی بزرگ با غلط گیر کشید و توشو پر کرد..ینی قشنگ ی غلط گیره کاملو خالی کرد ...چن دقیقه بعدش معلمه اومد نشست روی اون غلط گیره و همه ی مانتوش که از قضا مشکی هم بود سفید شد

همه داشتن میخندیدن

_اشکان: اوه اوه چه جایی هم سفید کرده واااای

_ ارمان: خوووب معلمه چیکارت کرد؟؟

_ هستی: هیچی بابا نفهمید که... تو خیابون که میرفت همه نگاش میکردنن.....خیلی خوووب بود..دلم خنک شد

_ هیوا: جالبه قضیه این بود که معلمه از اونروز به بعد دیکه از روی صندلی خودش تکون نمیخورد چه برسه بخواد بیاد بشینه ور دل ما

_ اشکان: خووووب سامان اینا حق دارن بهت میگن زلزله دیگه..

_شایان: هموون...بعد تازه ناراحتم میشه

نمیدونم چرا اما ناخداگاه یاو اون لحظه ای که باربد با هیوا دست داد افتادم...ینی کی بود؟؟ شاید دوست پسرش باشه....رادارام به کار افتاده بود..داشتم میمردم از فوضلی...اگه نمیفهمیدم اینا چه نسبتی باهم دارن شب خوابم نمیبرد...اصن عقده ای میشدم واسه همین رو به هیوا پرسیدم: راستی هیوا تو باربدو از کجا میشناسی

_هیوا:ببخشیدا فک کنم پسر خالمه هاااا...نباید بشناسم؟؟!!


romangram.com | @romangraam