#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_130
.........
_نه هنوز برنگشتم
.............
_مگه تو اینجایی؟؟؟!!!!!!!!
............
_نباید بگی به من؟؟!!!!!
..........
_شیطونی چیه بابا...اصن منو اینکارا؟؟!!
......
_اوکی...حدودا 100 متر بالاتر از ویلای خودتونیم بیای میبینیم... لب ساحلیم
بعدم گوشی رو قطع کرد
_اشکان: کی بود؟؟!
_باربد: میاد میبینی...تو یکی از دیدنش خوشحال نمیشی
_اشکان:واااااای....نمیخوای بگی که....
_ باربد: چرا دقیقا خودش بود
اشکان بلند شد وایساد و گفت: خووووب پس من همین الان پیاده اینجا رو به مقصد تهران ترک میکنم
همشون زدن زیر خنده
نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که ی صدای ناز دخترونه شنیدم که شور و شیطنت تووش موج میزد...اون صدا داشت اسم باربد رو صدا میکرد...هممون ایستادیم برگشتیم به سمتش...ی دختر با چهره ی خیلی با مزه که خیلی هم به دل میشست... باربد با دیدن دختره لبخند زد....این کی بود؟؟!! اومد طرف باربد باهم دست دادن و احوال پرسی کردن... مثل اینکه خیلی باهم قاطی بودن...اصن به من چه؟! قاطی باشن
اشکان ی دونه زد رو پیشونیش و گفت: وااای من یکی که بدبخت شدم
دختره خندید و گفت:بیخی اشی...به خاطر باربد کاری باهات ندارم
_ باربد: اصلا به خاطر من خودتو معذب نکن هااا هرکار دلت میخواد بکن
_اشکان: عاخه به توام میگن رفیق
بعدم همشون زدن زیر خنده...ما چهارتاهم داشتیم مثل بز نگاشون میکردیم.....
مثل اینکه باربد تازه یادش اومده بود که ماهم هستیم برگشت سمتون که اون دختره ام برگشت و تا منو دید چنان جیغی زززد که حنجره ی خودش که هیچی پرده گوش من بدبختم پاره شد...بعدم تا اومدم خودمو جمعو جور کنم پریید روووم که اگه خودمو کنترل نمیکردم پخش زمین میشدم....یا استقدووووس... اینجا چه خبره؟؟! همینجوری که منو گرفته بود تو بغلش تند تند و با هیجان و خوشحال داشت یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم... باربد اومد جلو مانتو دختررو از پشت گرفت از روی زمین یه کم بلندش کررد گفت:هیوا؟؟!چته تو چرا اینجوری میکنی؟؟! ابلمبو کردی بچه مردمو.....
romangram.com | @romangraam