#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_125
دوباره صدای رعد و برق...و پشتش صدای جیغ
ایییی بابا خفه شید دیگه...
دوباره صدای رعد و برق اومد ولی ایندفعه بعد از تموم شدن صداش بارون شدیدی شروع شد...بارون اینقدر شدید بود که هممون در کسری از ثانیه خیسسس آب شدیم
_باربد:بچه ها بلندشید باید بریم به سمت ویلا احتمالا الان ی باد شدیدم تو راهه
_سامان:راس میگه بلند شید
همه بلند شدیم هستی و پریناز و طناز اومدن کنارم....
راستش یکم ترسیده بودم...
بازوی هستی رو دو دستی گرفته بودم...
_هستی:خواهر من که اینقدر ضعیف نبود
_مهسا:اخه خییلی ترسناکه هستی..شبیه این فیلم ترسناکا شده
هستی خندید و گفت:خیییلی دیونه ای
_طناز:خوووب راس میگه دیگه...همه جا تاریکه...صدای هوو هوو هم میاد...صدای رعد و برقم که هست...این بارون هم اینقدر شدیده که حتی نمیشه جلوی پامونو ببینیم
_هستی:دیونه ها از چی میترسید پسرا حواسشون به ما هست..تازه اونا هم که نباشن من خودم هستم..والا..کم کسی نیستم که زیاد کسیم
هر 4 تامون خندیدیم
مهرداد اومد کنارمون و گفت: بجنبید ببینم وایسادید دارید میخندید؟!
_طناز:چیکار کنیم خوووب
_مهرداد:هیچی وایسید بخندید...خووو بیایید بریم دیگه
هممون راه افتادیم دنبال مهرداد....مثل اینکه طناز ناراحت شده بود...چون با فاصله از ما که قشنگ چسبیده بودیم به مهرداد حرکت میکرد
یکم که رفتیم به سامان اینا رسیدیم..اونا وسایل رو زودتر برده بودن و گفته بودن که مهرداد مارو بیاره
_پریناز: من دارم از سرما میمیرم طورو قرآن بریممم
_هستی:راس میگه بچه ها دیگه بریم
( پریناز )
پسرا جلو تر از ما رفتن و ماهم پشتشون بودیم...اینقدر سردم بود که نمیتونستم تند راه برم واسه همین یکم ازشون عقب بودم....مهردادم داشت با طناز سر و کله میزد تا از دلش دربیاره....آرمان پشت سر من میاومد...ایششش خووو بیا برو پیش رفیقات دیگه واسه چی اومدی پس کله من داری راه میری؟!
یهووو حس کردم ی چیز گرم نشست روی شونه هام....به شونه هام نگاه کردم...سویی شرت آرمان بود...سرمو اوردم بالا که نگام تو نگاش قفل شد...
romangram.com | @romangraam