#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_117

از قیافه ام که خودمو شبیه این بچه ها واسش لوس میکردم خنده اش گرفت و گفت:مگه تو چندتا اقا داری شیطون؟!

با تعجب گفتم:من!!!!؟

_ن پس من

_من که اصلا اقا ندارم...

ی لحظه ایستاد ولی سریع به خودش اومد و راهشو ادامه داد و گفت:من بچه نیستم

_منم نگفتم تو بچه ای...اصلا تو بابابزرگ من خووبه؟!

ولی بخدا من اقا ندارم

نمیدونم چه اتفاقی در درونم افتاده بود که اینقدر دلم میخواست باور کنه که من با کسی رابطه ندارم...

اخه چرا؟؟!

واای از دست خودم حرصم گرفته...من چه مرگمه

_ عاقا نداری ولی عشقت که هست

_عشقم؟! این یکی رو که دیگه عمرا

_داری نمیخوای رو کنی

_اصلا من کی عشق دار شدم خودم خبر ندارم؟!؟اصلا بگو ببینم کیه این مرد خوشبخت؟!

_بله اونم چه خوش بختی؟!

_مسخره میکنی؟!

_نه

_پس؟!

_خوووب دارم حرفتو تایید میکنم

چشمامو ریز کردم و نگاش کردم که گفت:اییی بابا اونجوری نکن خوووب من از این نظر گفتم که تو از بس شیطونی میکنه طرف دیگه پیر نمیشه

_باشه قبول...حالا بگو کیه؟!

_آقاسامانت

ترکیدم از خنده...وایسادم سرجام دوتا دستامو گذاشتم رو زانوهام و دولا شدم...حالا نخند کی بخند..!میخندیدم هااااا....

ی خورده که خندیدم و تخلیه شدم اومد کنارم و گفت: کجاش خنده داشت؟!


romangram.com | @romangraam