#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_116
_چرا؟؟!
_من خودم به شخصه فک میکنم اگه حرف بزنم میای میزنیم و دوستداری ضایعم کنی..اصلا انگار به جز با دوستای خودت با هیچکس دیگه ای حال نمیکنی...تو حتی با سامان اینا هم..
پرید وسط حرفم:اون ی دلیل دیگه ای داره که باهاش اینجوری برخورد میکنم
_چه دلیلی؟!
_ مهم نیست
_خوو حالا هرچی
_پس ینی تو از من میترسی؟!
_نمیترسم...
_نمیترسی؟؟!
_خوووب حق بده دیگه....همش آدما میکوبی
_میکوبم؟؟!
_بله! نمونش همین دو ساعت پیش...بهم گفتی عزراییل
خندید و سرشو انداخت پایین
_اون که ی جوور تسویه حساب بود به خاطر حرفای اونشبت ولی الان دیگه بی حسابیم پس بیخیالش....باشه؟!
سیخ تو چشماش نگاه کردم...نمیدونم چی تو چشمام دید که سرشو برگردوند و گفت:میشه اینجوری نگا نکنی؟!
_چرا؟!
_چون آدم میگرخه
_چرا میگرخی؟؟!
_چون تو چشمات ی چیزی...
حرفشو ادامه نداد و گفت:بیخیال بپر پایین بریم پیش بچه ها
بعدم با کنایه گفت:الان آقاتون نگرانت میشن
در حد مرگ تعجب کردم...این کیو میگفت!!!!
از روی سخره اومدم پایین و کنارش ایستادم...جلوتر از من داشت حرکت میکرد...اون داشت آروم راه میرفت ولی اینقدر قدماش بلند بود مجبورشدم یکم بدوم تا بهش برسم کنارش ایستادم...مثل این بچه ها که خودشونو واسه باباشون لوس میکنن...سرمو اوردم جلوی صورتشو گفتم:منظورت از اقاتون دقیقا کی بود؟؟!
تاحالا به جز برای سیا واسه هیچ مرد دیکه ای لوندی و لوس بازی نکرده بودم...ولی نمیدونم اون لحظه چرا اینکارو کردم
romangram.com | @romangraam