#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_45


-نخير خانوم، امسال فرزانه اينا(خواهر فرشته) هم سال تحويل ميان بوشهر،بايد يه سفره محشر بندازم.تازه تولد عسل (دختر فرزانه) هم هست مي خوايم يه جشن بزرگ

بگيرم براش.هي خاله فداش يه ساله ميشه.

-آخه بچه ي يه ساله چه مي دونه تولد چيه؟

-بابا واسه دل خودمونه، دانيالم شده بهانه تا دور هم جمع بشيم.

-اوهوم خب از اول بگو.

-حالا بزن بريم خريد که کلي کار داريم.

-آدمو رواني مي کني فرشته.

-خودت رواني هستي، راستي مرتضي کجاس؟ چند مدته نديدمش.

فاطمه شانه ايي بالا انداخت و گفت:خودمم درست و حسابي نمي بينمش، تازگي يه دوستي پيدا کرده که زيادي ميره دم پرش، ديشب مي گفت پسره خيلي بهم

ريخته بهم احتياج داره ميرم پيشش.

فرشته متعجب پرسيد:نگفت پسره کيه؟!

-نه، نپرسيدم اونم چيزي نگفت

فرشته شانه ايي بالا انداخت و گفت:بيا بريم تا غروب نشده.خودم به مرتضي زنگ مي زنم امشب بياين خونه ما.

-باشه، بيا بريم خرازي دوست بابام.

فرشته سر تکان داد و با او همراه شد.آنها از خرازي تمام چيزي که براي سفره هفت سين مي خواستند خريدند.فاطمه با شوق گفت:

-فرشته يه مانتوي قرمز ديدم محشر، بيا بريم پاساژ نشونت بدم، نمي خواي خريد عيد کني؟

-چرا، اتفاقا الانم واسه همينم اومده بودم، اما ديروز که داشتم تو بازار مي چرخيدم چيزي چنگ نزد دلم.

-بيا با خودم مي برمت يه مانتوي خوشگل بخر، سليقه ي منو که مي شناسي.

فرشته لبخندي زد و گفت:قبوله بزن بريم.

....صداي موزيک که از ماشينش پخش مي شد را کم کرد، چشمانش را ريز کرد و به دو دختري که با خنده از عرض خيابان مي گذشتند نگاه کرد.ناگهان

تند گفت:فرشته؟

لبخندي شيطنت آميزي روي لبش نشست.دستي به صورتش کشيد.جايي که سيلي خورده بود را نوازش کرد و گفت:

-بايد تاوانشو پس بدي دختره ي احمق!

فورا از ماشين پياده شد و به سوي آن دو و به آرامي پشت سرشان حرکت کرد.تمام فکرش تلافي براي اين فرشته ي تقريبا کوتاه قدِ ريزه ميزه بود که


romangram.com | @romangram_com