#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_44

منِ بدبخت دو سال مردم و زنده شدم، دلم يه توضيح مي خواست اما چيکار کردي؟ اصلا سراغم اومدي؟ گفتي اين فرشته بدبخت داره چيکار مي کنه؟ نه تو، تو توهمات

خودت بودي و من خيانتکار....

کيان فرياد کشيد:بس کن، رو کردن دو سالي که گذشته و من خطا کردم دردي دوا مي کنه؟

فرشته با بغض گفت:نه شايد براي تو دوا نکنه اما منو آروم مي کنه.من عاشقت بودم لعنتي،...

به سنگي که نشسته بود اشاره کرد و گفت:همين جا من به تو بله دادم اما حتي يه هفته نگذشت که با يه تلفن و بدون توضيح رويامو خراب کردي، قلبمو شکستي.

نگام کن من ديگه فرشته17 ساله نيستم، دو سال گذشته بزرگ تر شدم و نمي تونم ببخشم.

کيان با درماندگي گفت:مي فهمي مرد بودن يعني چي؟

جلوي فرشته ايستاد و به سينه اش کوبيد و گفت:منِ لعنتي مردم، نمي توني درک کني که چقد درد کشيدم وقتي دختري که عاشقش بودم، ازش خواستگاري کردم

و بهم بله داده حالا با يکي ديگه ميره کافي شاپ، کادو براش عروسک و شکلات مياره، سوار ماشينش ميشه و مي چرخه...

فرشته به سينه ي کيان کوبيد و با عصبانيت گفت:نمي تونستي ازم بپرسي؟ نمي تونستي دليل کارو بخواي؟

-ديوونه شدم، نتونستم تحمل کنم، تموم شد خواهشاي دلم، اون لحظه فک کردم دختري که دوسش دارم پي خيانت به تنش کشيده و دوس داره هرزه باشه تا خانوم

خونه ي من و ....

حرفش کامل نشده بود که فرشته با چشماني سرخ و عصبانيتي که بيداد مي کرد با تمام قدرتش سيلي محکمي به کيان زد و فرياد زد:

-خفه شو، خفه شو...چطور اينقد رذلي که انگ هرزگي بهم مي زني؟ تو عاشقي؟ تو منو دوس داشتي؟ پس اين فکراي کثيف چيه؟ ازت بدم مياد کيان صالحي...

هرگز هرگز تو زندگيم ديگه نمي خوام تو باشي.

اشک هاي روي گونه اش را با خشونت با پشت دستش پاک کرد و گفت:لعنت بهت!

با دست کياني را که مبهوت و عصبي نگاهش مي کرد را کنار زد و با حالت دو از او دور شد.با رفتنش کيان شل و وارفته روي تکه سنگ نشست و زير لب گفت:

-تموم شد.

دستش روي جاي سيلي رفت.اولين بار بود که سيلي خورده بود.آن هم از کسي که عاشقانه هاي دلش را خرجش کرده بود.با بيزاري به راه رفتن فرشته نگاه کرد و گفت:

-آره تموم شد.منو تو براي هم تموم شديم.برو، منم ديگه رفتم.قول ميدم هرگز سراغت نيام....شکستيم لعنتي.

غرورش خورد شده بود و فرشته کارش را خوب انجام داده بود.اما در پي اين شکست قلب هاي آن دو بود که از تپش ايستاده بود.عشق رفت و فرداها چه مي شد؟ بلند

شد، با قدم هاي لرزان به سوي ماشينش رفت.فرشته تمام شده بود.تمام!

***************************

فرشته با ذوق گفت:مي خوام سفره هفت سين امسالو قرمز بندازم.بريم ساتن قرمز بخريم.

فاطمه با بي حوصلگي گفت:بابا حال داريا.يه سفره بنداز بره ديگه.

romangram.com | @romangram_com