#پرنسس_مرگ_پارت_87


من:آبتین!داری گریه می کنی؟!!

جوابمو نداد. لرزش شونه هاش با این سوالم بیشتر شد.چرا داره گریه می کنه؟آخه واسه چی؟دوباره پرسیدم:

من:آبتین جان!چته؟واسه چی گریه می کنی؟

روی تخت نشست.سرشوبالا گرفت.صورتش از گریه قرمز شده بود.هنوز اشک گرم از چشماش می بارید.دوباره گریش شدت گرفت.نمی تونستم ببینم اون دلقکی که منو می خندوند حالا داره اشک می ریزه.من آبتین رو یه فرد خوش حال می دیدم نه کسی که الان رو تخت نشسته و داره خودشو نابود می کنه:

من:آبتین بگو چت شده!وقتی که رفتی حالت خوب بود!چرا الان این طوری برگشتی؟

بالاخره حرف زد:

آبتین(گریه و بغض):لیا!

من:جانم داداش!

ساکت شد.فقط بهم نگاه کرد.نگاهی که پر بود از حرف هایی که نمی شد معنی شون کرد.نگاهی که گنگ و نا خوانا بود اما سوزان.از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد:

آبتین:من حالم خوب نیست.می شه تنهام بذاری؟


romangram.com | @romangram_com