#پرنسس_مرگ_پارت_86
آبتین:لیا باورکن راهی وجود نداره!نمی شه کاریش کرد!
من:چطور راهی نیست!باید باشه!مگه می شه نباشه!
آبتین:لیا آروم باش!یه کاریش می کنم!فقط آروم باش!
من:من آرومم آبتین!فقط نمی خوام مثل اون عوضی باشم.من هرچقدر بد باشم به بدی اون خون خوار نیستم!
آبتین:باشه!باشه!من سعی خودمو می کنم ولی شاید مجبور شم به رایان بگم چه دست گلی به آب داده!
من:هر کاری می خوای انجام بدی انجام بده فقط نذار یه رایان دیگه به وجود بیاد!دلم نمی خواد من اون رایان باشم!
آبتین:پس من می رم پیشش.تو همین جا بمون و جایی نرو تا برگردم.باشه؟
من:باشه.هرچی تو بگی.
آبتین لبخند گرمی زد و ناپدید شد.روی تخت نشستم.افکار مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخیدن.چرا این اتفاقات برای من می اوفته.اصلا این نیرویی که من دارم چیه؟چرا نمی تونم از رایان سرپیچی کنم؟چرا این دنیا دیواری کوتاه تر از من واسه زجر دادن پیدا نکرده؟آخه چرا من باید دختر اون عفریت باشم؟ این چرا ها باهم جمع شده بودن به شکل یه علامت سوال بزرگ خودشونو نشون می دادن.علامت سوالی که زندگی منو بهم ریخته.شاید حق با رایان باشه.گاهی معمولی بودن بهتر از هر چیز دیگه ای می تونه باشه.کاش منم یه آدم بودم.شاید این جوری زندگی بهتری داشتم.نظرات بعضی وقت ها تغییر می کنن.منی که تا دیروز انسان بودنو ننگ می دونستم حالا دلم می خواد مثل یه انسان زندگی کنم!یه جورایی بهشون حسودیم می شه.اونا زندگی راحتی دارن و نمی دونن.اگه یکی شون جای من بود تا حالا خودشو کشته بود.
مشکلشون اینه که صبر و تحملشون پایینه و این همیشه یه سلاح عالی برای ابلیس بود.خودش بهم می گفت اگه می خوای یه آدمو نقش زمین کنی تحملش رو سست کن بقیش دیگه حله.در هر صورت نه من انسانم نه آدما جای من فعلا مشکل من چیز دیگس.اگه منم مثل رایان بشم دیگه هیچی باقی نمی مونه. من دوباره سرکش می شم و جلوی رایان می ایستم و این خیلی بده!این جوری دو قدرت تاریک به وجود میاد که نمی ذاره یه شعاع نور هم به زمین برسه.جنگ ها و خونریزی های پی در پی کمر مردم رو می شکنه و شورش ها هم بیشتر می شه.هر چقدر که قلبم سیاه شده باشه نمی تونم اینو بپذیرم.نمی تونم قبول کنم که مسبب تمام این بدبختی ها من باشم.
آبتین برگشت.روبه روم ایستاد.سرش پایین بود.قیافشو نمی دیدم.حس کردم شونه هاش داره می لرزه.انگار داشت گریه می کرد اما چرا؟نگران شده بودم:
romangram.com | @romangram_com