#پرنسس_مرگ_پارت_80

اینو گفت و رفت.نفس عمیقی کشیدم که باعث شد قلبم تیر بکشه.دستمو رو قلبم گذاشتم.انگار اونم از این وضعیت ناراضی بود درست مثل من.یه نفس عمیق دیگه کشیدم و به همراهش منتقل شدم.

وسط سالن مبارزه ظاهر شدم.یه سالن دایره ای شکل بزرگ که کنار دیوارش انواع سلاح های جنگی اعم از شمشیر ،سپر، خنجر ، نیزه و تیر و کمان و البته برخی سلاح جادویی به صف چیده شده بود.من به شخصه از تیر و کمان بیشتر خوشم می اومد مخصوصا از نوع جادوییش چون دقتش از یه سلاح معمولی خیلی بالا تره.سلاح های کوچکی مثل بوم رنگ و شوریکن(یکی از سلاح های نینجا ) هم در بینشون دیده می شد.

کلی منتظر موندم اما خبری از رونیا نشد.دیگه داشت اعصابمو بهم می ریخت!هیچ وقت نمی تونستم صبور باشم.

با پاهام روی زمین ضرب گرفتم.می دونستم تا چند دقیقه دیگه این قصر رو رو سر رونیا و رایان خراب می کنم.

می خواستم برم سراغش که در سالن بازشد و رونیا شاد و شنگول از در گذشت.دیگه این خارج از تحمل من بود.می مردم هم ازش نمی گذشتم. اااااا دختره پرو !منو اینجا کاشته حالا هم که اومده دهنش اندازه غار علیصدر بازه!خفش می کنم.نمی ذارم زنده بمونه!

روبه روم ایستاد.با صدایی که از همیشه بلند تر شده بود نعره زدم:

من:کجا بودی؟

ترس توی تمام اجزا ی صورتش موج می زد.خودمم تعجب کردم.هیچ وقت انقدر عصبانی نمی شدم اما زیادم دور از انتظار نبود .بعد از اون تبدیل همه چیز بهم ریخت.اخلاقم رفتارم زندگیم.همه چیز نابود شد و از نو ساخته شد.

مثل این بود که رایان یه آهنو بکوبه و ازش یه شمشیر بسازه.نفس عمیقی کشیدم تا روی خودم مسلط شم.

من:جوابمو بده!

رونیا:ب..بان...بانو...من...

romangram.com | @romangram_com