#پسران_بد__پارت_81

در همين حين مامان ، من و شبنم رو براي صبحونه صدا زد.شبنم مي خواست بره بيرون که بهش گفتم به مامان بگه من خوابم.حوصله ي هيچي رو نداشتم... .

بالشت شبنم رو برداشتم و روي زمين انداختم و دراز کشيدم.با اينکه خيلي خسته بودم اما فکر و خيال در مورد اتفاقاي ديشب اجازه نمي داد بخوابم.دوست داشتم همه چيز زودتر درست بشه.از جام بلند شدم که آماده بشم و برم پيش شايان...اون روي کتاب ها تسلط بيشتري داره.حتما راهش رو مي دونه.





از خونه بيرون اومدم و سر راه به بامداد هم زنگ زدم که بره خونه ي شايان.مي خواستم هر چي زودتر قضيه رو براشون تعريف کنم.از سر خيابون يه تاکسي گرفتم و سريع خودمو به خونه ي شايان رسوندم.به محض رسيدن همه ي جريان رو براشون تعريف کردم.

شايان – تو خيلي پوست کلفتي که هنوز زنده اي،من اگه جاي تو بودم حتما سکته مي کردم!

بامداد – راست ميگه.

- حالا بگيد من چي کار کنم؟ اصلا چرا اين اتفاقات براي شما نميفته؟

شايان از جاش بلند شد و رفت سمت کتاب هاش و مشغول گشتن شد.بامداد هم کمي مکث کرد و گفت : حس مي کنم چند وقت پيش براي من هم يه اتفاقايي افتاد...ولي خيلي خفيف بودن و زود هم تموم شدن.مثلا چند شب بود که تب مي کردم و خيس عرق از خواب مي پريدم.

- خب چي شد که قطع شد؟ کار خاصي کردي؟

بامداد – نه، يادم نمياد تمرين خاصي انجام داده باشم.فقط مامانم فکر مي کرد جن زده شدم واسه همين بالاي بالشتم يه چاقو و پياز مي ذاشت.

- شايد مي خواسته سالاد درست کنه؟

بامداد خنديد و گفت : خفه شو مسخره، مامانم معتقدِ که جن ها از بوي پياز و تيزي بدشون مياد.

- چه مامان باحالي داري.

بامداد – مي دونم.

- آره راست ميگي...منم يادمه چند شب پيش حسابي تب کرده بودم ولي وضعيت از اون شب تا حالا خيلي بدتر شده.

شايان در حالي که چند تا کتاب دستش بود برگشت و پيش ما نشست.

- شايان، به نظر تو از کجا شروع شده؟

شايان – نمي دونم والله!


romangram.com | @romangram_com