#پسران_بد__پارت_80

جلوتر رفتيم و ديديم چند تا شيشه ي ترشي که البته خالي بودن با برخورد يه سنگ شکسته شدن.بابا بي درنگ گفت :" حتما کار همسايه هاست."

اما غير ممکن بود!فک کنم اون لحظه به عقلش نرسيد که زيرزمين ما هيچ پنجره اي نداره.تا جمله ش تموم شد مي خواستم اينو بهش بگم که دوباره صداي شکستن شيشه تکرار شد.اين بار از توي خونه بود.سريع از زيرزمين بيرون اومديم و برگشتيم توي خونه.بابا شديدا عصباني بود و همش همسايه ها رو متهم مي کرد.اما من...ترسيده بودم.مي دونستم قضيه چيه ولي مي ترسيدم بگم و اين بار خودم تبديل به متهم رديف اول بشم! حتما مي ذارنش به حساب کارهايي که من انجام مي دادم.

همه دنبال اين بوديم که بفهميم اين بار کدوم شيشه رو شکستن.شبنم از توي اتاق، ما رو صدا زد.همگي رفتيم سمت اتاق شون و ديديم آينه اي که روي ميز گذاشته بودن شکسته...بدون اينکه شيشه ي پنجره آسيبي ديده باشه.ديگه هيچ شکي نداشتم که کارِ يه موجود فراطبيعيِ.مطمئن بودم مامان هم متوجه اين موضوع شده ولي حرفي نمي زنه...اون لحظه فقط سعي مي کرد بابا رو آروم کنه.البته بابا وقتي که ديد شيشه ي پنجره سالمه از گير دادن به همسايه ها دست برداشت.مامان و بابا نمي خواستن موضوع رو کش بدن، نمي دونم چرا...شايد خودشون هم ترسيده بودن ولي ديگه دنبال قضيه رو نگرفتن.

بابا اجازه نداد ما به آينه دست بزنيم و خودش خرده هاي آينه رو جمع و جور کرد.مامان سعي کرد جو رو آروم کنه و بعد نيم ساعت همه برگشتن تا بخوابن.

خدا خدا مي کردم اتفاق ديگه اي نيفته.طاق باز روي رختخوابم دراز کشيدم.سردم بود براي همين پتو رو کاملا روي خودم انداختم و سرمو کردم زير پتو تا گرم شم.چند دقيقه اي با آرامش گذشت اما يه آن احساس کردم خروارها چيز، روم ريخته شد.جوري که سنگيني ش رو از زير پتو حس کردم.پتو رو از روي سرم برداشتم ولي ديدم چيزي نيست! به خودم تلقين کردم که فکر و خيال برم داشته.دوباره سعي کردم بخوابم اما بازم اون حالت تکرار شد.به شدت ترسيده بودم...کم کم اشکم داشت درميومد.حضور يه نفر رو به وضوح حس مي کردم.طاقتم داشت تموم ميشد و براي همين بلند شدم چراغ رو روشن کردم.خواستم برگردم و روي تشکم بشينم که متوجه يه چيزي توي رختخوابم شدم.

براي يه لحظه هول برم داشت.هر چي نگاه مي کردم متوجه نمي شدم چيه! شبيه يه توپ بود.جلو رفتم و با دقت بهش نگاه کردم.يه کم نخ تابيده شده بود و انقدر گره ش زده بودن که مثل يه گلوله شده بود.نمي دونستم هدف شون از اين کارا چيه؟! حتي نمي دونستم اين کارا زير سرِ اجنه ست يا ارواح؟!! برام سوال شده بود که اين اتفاقا به خاطر ندونم کاري هاي خودمه يا کسي قصد داره سر به سرم بذاره؟! فقط مي دونستم هر چي که هستن...من نخواستم شون... .

از خوابيدن يا حتي نشستن توي رختخوابم منصرف شدم.چراغ رو خاموش کردم. يه گوشه ي پذيرايي نشستم و به ديوار تکيه دادم.سرمو روي زانو هاش گذاشتم و فقط به اين فکر مي کردم که چجوري از شر اين قضايا خلاص بشم.اما اين وسط تنها آرزوم اين بود که اين آزار و اذيت ها متوجه خونوادم نشه...حتي بابا و شيرين با اون اخلاق گندشون.در غير اين صورت يا کارم به خودکشي مي کشه يا اينکه به طور طبيعي از عذاب وجدان مي ميرم.

مدت زيادي رو در همين حالت سپري کردم.توي اون مدت هر فکر ناجوري در مورد عاقبت خودم به ذهنم خطور مي کرد که بلاخره همونجا خوابم برد.

ساعت نزديک هفت صبح بود که از خواب بيدار شدم.خونه با نور خورشيد روشن شده بود، اين کمي خيالم رو راحت مي کرد.رفتم و سر جام دراز کشيدم.ديگه از اون نخ تابيده شده روي تشکم هم خبري نبود.

خوابيدنم زياد طول نکشيد چون نيم ساعت بعد همه از خواب بيدار شدن و سر و صداشون نمي ذاشت بخوابم.هر چند بقيه فکر مي کردن من هم مثه اونا تمام شب رو خوابيدم... .

براي اينکه خوابم بپره رفتم و صورتم رو با آب سرد شستم.وقتي برگشتم ديدم بابا توي پذيرايي جلوي تلويزيون نشسته و مامان هم مشغول انداختن سفره ست.مي خواستم برم توي اتاق خودم که تازه يادم افتاد اتاق خودم به باد رفته.به ناچار رفتم توي اتاق شيرين و شبنم.شيرين توي اتاق نبود و شبنم هم روي تختش نشسته بود.با اينکه اتاق شيرين و شبنم جاي دو تا تخت رو هم داره ولي فقط شبنم از تخت استفاده مي کنه...شيرين عادت داره روي زمين بخوابه.بدون هيچ حرفي رفتم توي اتاق و يه گوشه نشستم.

شبنم همين که منو ديد سر جاش نشست و گفت : چته ؟ چرا داغوني؟

- ديشب نتونستم بخوابم.

شبنم – چرا؟

- هيچي...ميگم تو دانشجوي پزشکي هستي، مي توني به من يه قرص ِ خفن معرفي مي کني؟يه چيز قوي...که آدمو با مشت و لگد هم نتونن از خواب بيدار کنن.

شبنم – بي خوابي گرفتي؟

- يه همچين چيزايي.حالا سراغ داري يا نه؟

شبنم – آره سراغ دارم ولي داروخونه بدون نسخه بهت نميده.بايد حتما دکتر برات بنويسه.اگه مشکلت خيلي حادِ برو دکتر!

- آره...شايد مجبور بشم برم.


romangram.com | @romangram_com