#پسران_بد__پارت_73

- باشه بابا...چرا قاطي مي کني...

شايان بلند شد و از توي اتاق براي جفت مون رختخواب اورد و پرت شون کرد وسط هال.

شايان – پاشو اينارو بنداز،زود باش.

- چي چيو اينارو بنداز! من همه ي وسايلم سوختن، اون نقاشي زهرماري اون يارو استاد رو هم نکشيدم.جان مادرت بيا يه کاريش بکن.

شايان – واست وسيله ميارم همين الان بکش.

- من چيزي به ذهنم نمي رسه، اعصابم داغونه.نمي توني خودت يه کاريش بکني؟

شايان – اونم چه آدم با استعدادي! من مال خودم هم به زور کشيدم.چرا ندادي بامداد بکشه؟

- يادم رفت...واقعا نمي دونم اين استاد بي عقل، همچين ايده اي رو از کجا اورده؟! آخه من چه طرح ذهني اي از خودم بکشم؟! باور کن من هنوز منظورشو متوجه نشدم.

شايان – آخه اين استاد ليسانس روانشناسي هم داره.واسه همين از اين اداها درمياره.ديوونه ست... .حالا هم پاشو اين رختخواب ها رو پهن کن تا واست وسيله بيارم.

- باشه، فقط طراحي خودت هم بيار من ببينم.

از جام بلند شدم و رختخواب هر دو مون رو توي هال انداختم.شايان هم رفت تا از روي ميز گوشه ي هال برام کاغذ و مداد طراحي بياره.سر جام دراز کشيدم و منتظر شايان بودم که بلاخره وسايل رو اورد و گذاشت روي زمين.

- ببينم طراحي تو.

شايان کاغذ طراحي شو نشونم داد.همين که ديدمش زدم زير خنده.

- تصور تو از خودت "باب اسفنجيه"؟!!

شايان – مرض! مگه اشکالي داره؟ يارو گفت طرح ذهني از خودتون بکشيد، منم اينو کشيدم.حس مي کنم اينجوري ام.

- نه...خدايي ابتکار باحالي بود.ولي مطمئني يارو از کلاس بيرونت نمي کنه؟

شايان – نه بابا، تازه بايد از خداش هم باشه که همچين شاگرد شيرين و بذله گويي داره.

شايان نقاشي اش رو کنار گذاشت و اومد کنار من نشست.

شايان – به جان تو کلي فکر کردم ولي هيچي به ذهنم نرسيد... .


romangram.com | @romangram_com