#پسران_بد__پارت_53
تيکه هاي شلنگ رو گذاشتم توي يه کيسه.همچنان که مشغول جمع کردن بودم متوجه يه کليد شدم که توي باغچه افتاده بود.برش داشتم و دقيق بهش نگاه کردم.يه کليد بزرگ زنگ زده که طرح يه عقاب حک شده بود.کليد رو برداشتم و برگشتم خونه.
- چرا در زيرزمين رو قفل نکرده بودين؟!
مامان – در زيرزمين قفل بود...آخرين بار بابات درشو قفل کرد.همين چند روز پيش.
- ولي ديشب باز بود...لابد بابا يادش رفته قفلش کنه.
مامان – نمي دونم والله...!
- ميگم شايد کار ايرج بوده باشه؟!
تا اينو گفتم شيرين با توپ و تشر گفت : رو چه حساب؟
- رو حساب اينکه تمام جيک و پوک خانواده ي ما رو مي دونه...تازه سابقه ي کيفري هم داره.در کل آدم ضايعيِ.
شيرين – نه بابا!
- به جون تو...البته شايد هم تو درست ميگي...چون اون دزده با اينکه کچل بود و چشماش هم از حدقه بيرون بود ولي بازم از ايرج خوشتيپ تر بود.تازه خيلي هم تند و تيز بود.
مامان – بسه ديگه، انقدر حرف نزن! يه وقت به بابات از اين حرفا نزني...شر به پا مي کنه.
- نه، مگه خُلم؟! بابا يه تار موي ايرج رو با صد تا مثه من عوض نمي کنه... .بي خيال.من مي خوام برم بيرون، کاري ندارين؟
مامان – برو ولي براي ناهار برگرد.
يه سري از وسايل دانشگاه، همراه با کليدي که پيدا کرده بودم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون.
شايان – ديشب دزد اومده خونه تون، اونوقت تو اومدي اينجا بيخ گوش من؟! کلا عادت داري بيخ گوش من باشي،نه؟!
- مثلا من اگه مي موندم خونه چه اتفاقي مي افتاد؟
شايان – چه مي دونم والله! تو بايد نسبت به خانواده ت احساس مسئوليت کني...که انگار نمي کني.
romangram.com | @romangram_com