#پسران_بد__پارت_125

- اينکه منو ببخشي! آخه قديما يه فکر ضايعي در مورد تو مي کردم.الان حس مي کنم که چه آدم پستي بودم.

شايان – چه فکري؟!

- گفتنش زياد برام خوشايند نيست...خلاصه ببخش ديگه... .

شايان – باشه، مي بخشمت.

- مرسي. راستي اگه اتفاقي واسه من افتاد ، ريش تراشم مال تو.

شايان خنديد و گفت : باشه...خيلي دلقکي.

- جدي ميگم. خوش ندارم نصيب بابام بشه...خيلي دوسِش دارم.

بعد از کمي پياده روي يه تاکسي سوارمون کرد و چند دقيقه اي بيشتر طول نکشيد که به سر ِ کوچه رسيديم.از اونجا به خونه مون نگاه کردم و متوجه شدم جلوي در شلوغه.اما مطمئن نبودم اون جمعيت جلوي خونه ي ما ايستاده باشن...

- شايان، اونا جلوي خونه ي ما وايسادن ؟!

شايان – نمي دونم...آره مثه اينکه... .

حس مي کردم اتفاق بدي افتاده.تند تند راه مي رفتم تا زودتر به خونه برسم.وقتي نزديکتر شدم شک ام به يقين تبديل شد...اون مردم جلوي خونه ي ما وايساده بودن.جلوي در مقدار زيادي خون ريخته بود.در خونه هم باز بود...هيچ کس چيزي نمي گفت.بي درنگ وارد خونه شدم.هر لحظه نزديک بود پس بيفتم.به قدري عصبي و نگران بودم که يادم رفت کفش هامو دربيارم...ايرج و عمه ها توي هال بودن و هر کس گوشه اي ايستاده بود.از توي اتاق صداي گريه ي شبنم شنيده ميشد.همين که ايرج منو ديد به سمتم اومد و قبل از اينکه چيزي بگه پرسيدم : چي شده؟!

ايرج دستمو گرفت و گفت: يه لحظه بشين برات ميگم.

- مي خوام برم پيش شبنم... .

دستمو محکم کشيدم و رفتم سمت اتاق.خيلي سعي کرد جلومو بگيره ولي اين دفعه ديگه نتونست.سريع وارد اتاق شدم.شبنم تا منو ديد گفت : تا حالا کجا بودي؟

جلوش نشستم و منتظر بودم تا قضيه رو برام تعريف کنه اما گريه بهش اجازه نمي داد چيزي بگه...

- تو رو خدا يه چيزي بگو، دارم سکته مي کنم...

شبنم – شيرين خودشو از پشت بوم انداخت پايين...وقتي من رسيدم خون همه جا رو گرفته بود...خيلي وحشتناک بود...

با اين حرف يهو وا رفتم.براي يه لحظه قلبم تير کشيد.خودمم نمي دونستم بايد چي کار کنم! توي اون شرايط بدترين اتفاق ممکن همين بود...

از جام بلند شدم و همين حين بود که ايرج وارد اتاق شد.


romangram.com | @romangram_com