#پسران_بد__پارت_124

- شرمنده ولي منصرف شدم.

به زور دستمو از دستش جدا کردم و خواستم به سمت در برم که ميز دکتره خيلي سريع به طرف در کشيده شد و راهمو بست.شايان با شنيدن سر و صداها ، شروع کرد به صدا زدن من و سعي مي کرد درو باز کنه ولي هر چي به در ضربه ميزد بي فايده بود.وقتي به پشت سرم نگاه کردم به جاي دکتر يه فرد بدقيافه رو ديدم... اصلا شباهتي به دکترِ چند ثانيه پيش نداشت! پوستش سياه بود و انگار سفيدي چشماش از عصبانيت قرمز شده بودن.خواستم خودمو به اون طرف ميز برسونم و هُلش بدم که ديدم شکل اون مرد بدقيافه کم کم داره تغيير مي کنه.*(*سفينة البحار ،جلد يک، ص678_گلزار اکبري ص422).با ديدن اون وضعيت سست شدم...سعي کردم به هُل دادن ادامه بدم اما زورم نمي رسيد.وقتي بهش نگاه مي کردم بي اختيار تمام توان مو از دست مي دادم.اون مرد داشت به يه موجود ديگه تبديل مي شد.شايان از بيرون اتاق ، محکم به در مي کوبيد و داشت موفق ميشد ميز رو تکون بده.چند لحظه بعد شايان تونست درو باز کنه و فورا وارد اتاق شد.سريع کمک کرد تا من از روي زمين بلند شم و هر دو به اون مرد نگاه کرديم و متوجه شديم داره به يه گراز تبديل ميشه.

ديگه مجال موندن نبود.با سرعت شروع کرديم به دويدن ولي تا زماني که از مطب خارج نشده بوديم به وضوح حس مي کرديم که داره تعقيب مون مي کنه.خيلي زود از اون جا دور شديم و خودمونو رسونديم به پارک وسط ميدون.روي يه نيمکت نشستيم تا نفس مون جا بياد.شايان در حالي که هنوز نفس نفس ميزد گفت : داروين ، نمي خوام نگرانت کنم ولي احساس مي کنم هنوز پشت سرِمونه.

- آره...منم دقيقا همين حس رو دارم.درست مي گفتي.

شايان – چيو؟

- اينکه يه نفر دنبالمونه.

شايان – فک کنم با وضعيت ديگه نتونم توي هيچ کوچه اي تنها راه برم.پاشو زودتر بريم...دوست ندارم يارو وسط خيابون تيکه تيکه مون کنه.

- هر جا برم پيدام مي کنه.فکر کردي براش سخته؟!!

شايان – به هر حال بهتر از اينجا موندنه...اگه خودشو بين جمعيت قايم کنه چي؟ پاشو، زودباش.

يه مسيري رو پياده طي کرديم و خودمونو به ايستگاه تاکسي رسونديم.آسمون ابري بود و هوا خيلي سريع در حال تاريک شدن بود.با اينکه خيابون شلوغ بود اما هيچ تاکسي اي اون حوالي نمي ديديم.حتي يه ماشين شخصي هم نبود که ما دو تا رو در راه رضاي خدا سوار کنه.

شايان – اگه پياده مي رفتيم تا حالا حتما رسيده بوديم!

- خب الانم دير نيست.پياده ميريم، اگرم کسي بين راه سوارمون کرد که فبها.

شايان – به نظرت داري کار درستي مي کني؟!

- از چه نظر؟

شايان – اينکه مي خواي چند روز از خونه بزني بيرون.

- آره.در موردش خيلي فکر کردم.ولي بهم يه قولي بده.هر موقع که فکر کردي حضورم اذيتت مي کنه بهم بگو.

شايان – باشه، بلافاصله بهت ميگم.

- شايان، يه قول ديگه هم بهم بده...

شايان – چه قولي؟!


romangram.com | @romangram_com