#پارک_پارت_99


شادی – هممون همه کاری میخوایم بکنیم ولی نمیکنیم.

فاطمه که تا الان ساکت بود،گفت:

- خواستن توانستن است.

هممون با هم گفتیم:

- اوهوع.

رسیدیم سر کوچه ی مدرسه که پیمان و دار و دستش رو ندیدیم.گفتم:

- بچه ها گمونم این پیمانه واقعا یه چیزیش بود.

فاطی – آره.عجیبه که نیومده.زنگ بزنم بگم تو گینس ثبتش کنن.

دِلی – زحمت نکش.اوناهاش.از اونجا داره میاد.

به سمتی که دِلی گفته بود نگاه کردیم که دیدیم یکم جلوتر داره میاد.حالتش همون حالت صبحی بود و کسی هم همراش نبود.همینجور داشتیم نگاش میکردیم که اومد از بغل دستمون رد شد،بدون اینکه چیزی بگه یا تیکه ای بپرونه.هممون رسما کپ کرده بودیم.

دِلی – نــــه،مثل اینکه واقعا یه چیزیش بود.

فاطی – هی میگم اینو باید تو گینس ثبت کننا.

شادی – بابا کشتیمون تو هم.بیاین بریم.

من رفتم توی ایستگاه اتوبوس و اونا هم رفتن.بعد از 10 دقیقه،بالاخره اتوبوس تشریف فرما شد.سوار شدم و رفتم خونه.

وقتی رسیدم درو باز کردم و با سر و صدا رفتم داخل:

- سلام سلــــام…سلام سلـــام…همگی سلــام.

یهو مامانم با صدایی که از ته چاه در میومد،گفت:

- سلام.

رفتم طرفش که دیدم اشک ریزون و آه کشون رو مبل نشسته.یهو هول کردم.

romangram.com | @romangram_com