#پارک_پارت_90


منم نیشخندی زدم و به خوردنم ادامه دادم.بعد از اینکه غذاهامون تموم شد،همگی عزم رفتن کردیم و رفتیم خونه هامون.

( صبح اول مهر )

(درینگ…درینگ)

ای خدا این چه بدبختیه نصیب من شده؟گوشیم کو؟ساعت چنده؟با چشمای بسته دستمو دور بالشتم چرخوندم تا گوشیمو پیدا کنم و خفش کنم.بعد از چند دقیقه زیر بالشتم پیداش کردم.ساعت چنده؟اوه اوه هفته.همچنان خیره به گوشیم بودم که در باز شد و آرتا عین گاو اومد تو.با صدایی خوابالو و خش دار گفتم:

- هــــو…تو مگه در زدن بلد نیستی؟

با خنده نگام کرد و ابروهاشو انداخت بالا یعنی نه.

- خو حالا چی میگی؟

- پاشو…دیرت نشه.

- نه بابا.8 ربع کم زنگمون میخوره.

- خب باشه.بلند شو.

اینو که گفت،نرفت بیرون و همچنان لای چارچوب در وایساده بود.

- نمیخوای بری بیرون؟

- چی؟…هان…چرا چرا.

وا؛اینم شیش میزنه ها.از جام پا شدم و رفتم توی دستشویی.بعد از انجام عملیات مربوطه،شروع کردم آماده شدن.بعد از اینکه لباسامو پوشیدم،رفتم یه لیوان شیر خوردم و لقممو گذاشتم توی کیفم و رفتم توی سالن که دیدم آرتا روی مبل خوابش برده.هه…اینو.یه لگد به پاش زدم که سه متر پرید بالا.همینجور که میرفتم سمت در،خندیدم و گفتم:

- پاشو دیر میشه.

اونم زیر لب غرغر میکرد و میومد.کفشامونو که پوشیدیم،من رفتم بیرون و آرتا هم ماشینشو از حیاط آورد بیرون و سوار شدم.پیــــــش به سوی مدرسه.یهو یاد یه چیزی افتادم.با ذوق برگشتم سمت آرتا و گفتم:

- راستی امروز آخرین اول مهریه که میرم مدرسه.

خیلی بیحال گفت:

- و اینم اولین اول مهریه که میرم دانشگاه.حالا ذوق داشت؟

romangram.com | @romangram_com