#پارک_پارت_74


ارشیا هم تک خنده ای کرد و گفت:

- خب بریم.

با هم رفتیم و نشوندمون روی یه نیمکت و گفت:

- بشینین تا من بیام.

تا ارشیا رفت،اون دو تا هم یهو منفجر شدن.گفتم:

- چتونه؟چرا میخندین؟

شادی – وای چه صحنه هندی شده بودا.

دِلی – وای آره.اینو بگو،چه تو بغل ارشیا هم جا خوش کرده بود.

و باز هم زدن زیر خنده.تازه منظورشونو فهمیدم.گفتم:

- کوفت،چتونه؟حالا یه اتفاقی بود،افتاد.

دِلی هم همونطور که سعی داشت خندشو کنترل کنه،رو به شادی گفت:

- بسه بسه.ارشیا اومد.

رومو کردم اونطرف که دیدم ارشیا با یه پلاستیک تو دستش داره میاد.

وقتی بهمون رسید،در پلاستیکو باز کرد و یکی یه شیر کاکائو و نانی بهمون داد و گفت:

- بخورین،چون ترسیدین ممکنه فشارتون افتاده باشه.

مال خودشو هم بیرون آورد و شروع کرد به خوردن.شادی گفت:

- ای بابا پرشیا؛آرتی کم زحمت داد بهت،حالا رفتی اینا رو هم خریدی.دستت مرسی.

ارشیا – چه زحمتی بابا.بخورین تعارف نکنین.دوست به درد همین مواقع میخوره دیگه.

من و دِلی هم ازش تشکر کردیم و نانی و شیر کاکائومونو خوردیم.وقتی تموم شد،پوساشونو ریختیم توی پلاستیک و ارشیا رفت بندازه توی سطل آشغالی.یه نگاه به ساعت کردم،دیدم ساعت 8 و نیمه.اومدم حرفی بزنم که شادی زودتر از من گفت:

romangram.com | @romangram_com