#پارک_پارت_144
با خنده گفتم:
- عمه حالا تو این یه مورد پیش بینیتون درست در اومده ها،تا چند سال دیگه هم میخواین بگین؟
- آره آره.تا تو باشی حرف بزرگترت رو گوش کنی.
- خخخ باشه چشم.
- چشمت بی بلا.
وقتی حرفش تموم شد،به من و ارشیا دوباره تبریک گفت و رفت.بعد از اینکه با فامیل های خودم و ارشیا و دوستامون عکس انداختیم،همشون رفتن سوار ماشیناشون شدن و منتظر موندن تا ما بریم عروس بَرون.
داشتم با کمک ارشیا شنلمو میپوشیدم که ارشیا با ناراحتی گفت:
- دیدی چی شد آرتی؟
- چی شد؟
- بچه های پارک رو که دعوت کردیم،هیچ کودومشون نیومدن.حواست بود؟
شنلمو پوشیدم و لبخندی به روی ناراحت ارشیا پاشیدم:
- آره حواسم بود،ولی اشکال نداره عزیزم.اونا به خاطر امیر نیومدن.
- خب امیر هم از دستم ناراحت بود که نیومد.
- خودتم میدونی که امیر الکی از دستت ناراحته.اون جریانا هیچ ربطی به تو نداشته و نداره.
بعدم دستشو گرفتم و گفتم:
- حالا بخاطر یه چیز بی ارزش خودتو ناراحت نکن.شبمون خراب میشه.
لبخند شادی زد و گفت:
- آره راست میگی.با این حرفا فقط شب قشنگمون خراب میشه..بریم؟
- بریم.
romangram.com | @romangram_com