#پارک_پارت_143


بعد از یخورده رقص،نوبت شام شد.بعد از اینکه شام مهمونا جلوشون چیده شد،نوبت ما رسید.یه دیس بزرگ گذاشتن جلومون که توش زرشک پلو و شِوِد پلو و برنج سفید،با مرغ و کباب بود،با دو تا قاشق و چنگال.ژله و نوشابه و سالاد هم گذاشتن.موقعیکه چیدنشون تموم شد،فیلمبردار گفت:

- خب یه چندتا قاشق بکنین دهن همدیگه تا من فیلم بگیرم،بعد راحت بخورین.

سری تکون دادم و گفتم:

- باشه.

قاشق اول رو ارشیا آورد سمتم،وای چقدر خوشمزه بود.نمیدونم بخاطر این بود که گرسنم بود؟یا غذای تالار خوشمزه شده بود؟یا شایدم چون از دست ارشیا خوردم؟!

خلاصه یه چندتا قاشق به همین مِنوال گذشت،تا اینکه فیلمبردار با یه “مرسی” تنهامون گذاشت.تا رفت،منم عِین قحطی زده ها حمله کردم به غذا که دیدم ارشیا نمیخوره.با تعجب نگاش کردم که دیدم با خنده زل زده بهم.گفتم:

- تو چرا نمیخوری؟

- آخه میترسم تو سیر نشی…بابا یکم یواش تر بخور،زشته عروس اینجوری غذا بخوره.

بعدم با شوخی لبشو گاز گرفت و زد پشت دستش.غذای توی دهنمو قورت دادم و گفتم:

- خب بابا تو هم اشتهامو کور کردی.

بعدش دیگه مثل آدم غذامو خوردم.

غذامون که تموم شد،هم میز ما رو جمع کردن بردن،هم میز مهمونا رو تمیز کردن.بعد از شام هم دوباره ملت یکم رقصیدن و کم کم موقع خدافظی شد.یکی یکی میومدن سمتمون و بعد از آرزوی خوشبختی،کادو هاشونو میدادن و میرفتن.بعد از تقریبا یک ساعت،سالن خالی شد و فقط فامیلای درجه یک موندن و خدمه ها که مشغول جمع آوری بودن.داشتم با مامان حرف میزدم که یهو عمه بهناز اومد سمتم و مامانم رفت.عمه گفت:

- چطوری آرتی خانوم؟امشب اصلا وقت نشد درست ببینمتا.

- هـِـی عمه جون،چیکار کنم؟یه عروسه و هزار تا دردسر دیگه.

زیر چشمی به ارشیا که مشغول حرفیدن با باباش بود نگاه کرد و وقتی دید حواسش نیست،گفت:

- یادته عروسی عسل چی گفتم بهت؟

با اینکه یادم بود اما به روی خودم نیووردم و خودمو زدم به همون کوچه معروف:

- نه یادم نیست.چی گفتین؟

- کوچه علی چپ بن بسته خانوم کوچولو.من از همون موقع هم میدونستم شما دوتا آیندتون به هم گره خورده.

romangram.com | @romangram_com