#پارک_پارت_138


عشقی نیست مثل عشق ما توی دنیا بین آدما……

( مصطفی فتاحی – عشق آریایی )

همراه آهنگ میخوندیم و تکون میخوردیم.واقعا داشت عشق بینمون رو توصیف میکرد.هر ماشینی که از بغل دستمون رد میشد برامون بوق میزد و سرنشیناش لبخند میزدن.یه جورایی با لبخندشون داشتن بهمون تبریک میگفتن.بالاخره رسیدیم به آتلیه.پیاده شدیم و رفتیم داخل.ارشیا اسم خودش و من رو گفت و خانومی که اونجا بود،ما رو به اتاقی راهنمایی کرد و گفت:

- تا شما آماده بشین،عکاس هم میاد.

داشتم به فضای اتاق نگاه میکردم که حضور ارشیا رو پشت سرم حس کردم.یا بسم الله…من از همین الان لرز کردم،بعدا میخوام چیکار کنم؟خدا به دادم برسه.اومد جلوم و شنلم رو برداشت.تازه لباسمو دید و چشماش برق زد.آخه موقع خریدنش نذاشتم ببینه،توی آرایشگاه هم که قبل از اومدنش شنل پوشیدم.میخواستم ســـورپرایـــزش کنمممم.بعله ما یه همچین آدمایی هستیم.خخخ…

زل زد تو چشمام و گفت:

- چقدر بهت میاد.

شیطنتم گل کرد.بخاطر همین پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

- خودم میدونم.

دو ثانیه با خنده بهم نگاه کرد و یهو بغلم کرد.آخ آخ داشتم لِه میشدم.اینم مثل آرتا با خشونت منو بغل میکنه.گفتم:

- وای وای ارشیا صدای جیغ و داد استخونام در اومد.

خـــوب که منو چِلوند،رضایت داد و ولم کرد.بعدم گفت:

- آخیــش.چه کِیفی دادا.

زدم به بازوشو گفتم:

- بچه پررو.

نیشخندی زد و همون موقع دوتا تقه به در خورد و در باز شد و خانوم عکاس اومد داخل.اصلا مثل توصیفی که توی رمان ها از عکاس میکردند،نبود.یه خانوم 30 و خورده ای ساله که خیلی مهربون بود.چندتا ژست مختلف بهمون گفت که انصافا همشون عالی بودن.ولی دوتاشو بیشتر از همش دوست داشتیم.یکیش من چشمامو بسته بودم،دستامو باز کرده بودم و دسته گل توی دست چپم بود،سرمم کج کرده بودم و میخندیدم،ارشیا هم از پشت منو بغل کرد و سرشو به گردنم نزدیک کرده بود و با لبخند به صورتم نگاه میکرد.

یکی دیگش هم من کاملا خوابیده بودم روی مبل و لبخند میزدم،ارشیا هم پشت مبل بود و دولا شده بود و دست راستش روی پشتی مبل بود و دست چپش موازی با لپش.یه اخم مردونه هم کرده بود که خیلی با جذبه شده بود.

همین دوتا رو گفتیم بزنن رو شاسی و بقیشو چاپ کنن.کارمون که تموم شد،راه افتادیم سمت باغ.

وقتی رسیدیم،ارشیا ماشین رو پارک کرد و اومد سمت من،در رو باز کرد و دستمو گرفت تا پیاده شم.وقتی پیاده شدم،شنلم رو صاف کردم.آخه لباسم پفی نبود که صافش کنم،بخاطر همین شنلمو صاف کردم.خخخخ.ارشیا در ماشینو با ریموت قفل کرد و دوباره دستمو گرفت و به سمت در ورودی حرکت کردیم.یکم جلوتر از در،فامیل های درجه یکمون وایساده بودن و بهمون خوش آمد میگفتن.با ارشیا به همشون سلام کردیم و رفتیم سمت جایگاهمون.شنلمو با کمک ارشیا در آوردم و نشستم.بعد به ارشیا گفتم:

romangram.com | @romangram_com