#پارک_پارت_135


وای اعصاب نمونده واسم.امشب شب عروسیمه.الانم با دِلی و شادی،و بهار که واسه عروسی من اومده ایران توی آرایشگاه هستیم.من خسته شدم اونا تِر تِر میخندن.

بالاخره ناهید جون دست از کار کشید،یخورده به صورتم نگاه کرد و گفت:

- عالی شدی عزیزم.البته عالی بودیا،حالا عالی تر شدی.برو لباستو با کمک دوستت بپوش بعد بیا خودتو ببین.

- باشه.دستتون درد نکنه.

- خواهش میکنم عزیزم.

فقط دِلی کارش تموم شده بود،بهار و شادی هنوز کار داشتن.با دِلی رفتیم توی اتاق مخصوص که دِلی گفت:

- وای آرتی،عجب چیزی شدیا.

- واقعا؟

- آره.خدا به ارشیا صبر بده.

- کوفت مسخره.بیا کمک کن لباسمو بپوشم.

لباسم پشت کمرش خالی بود و آتین سه ربع بود،یعنی تا یکم پایین تر از آرنجم آستین داشت.زیرش ساتن بود و روش گیپور.

دِلی کفشمو گرفت جلوم.یه جفت کفش پاشنه 10 سانتی سفید ساده،که کنارش یه پاپیون خوشگل داشت.

کفشمو که پوشیدم،وایسادم جلوی دِلی و گفتم:

- خوب شدم؟

- یه چرخ بزن ببینمت.

یه چرخ زدم که گفت:

- وای آشغال عوضی خیلی خوشگل شدی توله.

- یعنی ابراز احساساتت از پهنا تو حلق سهند.

- اِ چیکار به آقامون داری؟حالا ولش کن اونو.بیا اینجا ببینم.

romangram.com | @romangram_com