#پارک_پارت_129
آهــــانش یه جوری بود.تو صداش شیطنت بود.بیخیال بابا منم توهمی شدم.شیر کاکائوم دیگه تموم شده بود،بلند شدم و گفتم:
- اگه میای پاشو با هم بریم.
بلند شد و با هم راه افتادیم سمت کلاسامون.وسطای راه از هم جدا شدیم و منم رفتم سمت کلاس خودم.وقتی وارد شدم،دِلی و شادی داخل بودن.کنارشون نشستم که همون موقع امیری هم اومد داخل.تا منو دید،اومد سمتم و گفت:
- ببخشید خانوم کاویانی.
- بله؟
- میگم که…بابت اتفاق کلاس قبلی…من یکم بیش از حد حساسم…خودمم می دونم…فقط اگه میشه…منو اذیت نکنین…ممنون میشم.
خندم گرفته بود فجیــــــع.با صدایی که به زور خنده در میومد،گفتم:
- باشه.
بعد هم رفت سر جاش نشست که دِلی گفت:
- آخی دلم براش سوخت.
شادی – آره منم همینطور.
من – بیخیالش دیگه اذیتش نمی کنیم.گناه داره.
کلاس که تموم شد،رفتم خونه.بعد از تعویض لباسام،رفتم پیش مامان:
- سلام مامان جونی.
- سلام عزیزم.خوبی؟
- مرسی.شما خوبی؟
- خوبم.خسته نباشی.
- مرسی…راستی مامان،جریان فرداشبو به بابا و آرتا گفتی؟
- آره گفتم.خوبه یادم انداختی.خانومه اموز صبح دوباره زنگ زد،گفت فرداشب ساعت 8 میان.
romangram.com | @romangram_com