#پارک_پارت_126
دِلی خندید و گفت:
- خدایی خیلی چندشه.
شادی – پسر به این تمیزی نوبره والا…اِ اومد جلو تو هم نشست.
من – جریان همون ماره هست که از پونه بدش میادا.
(پارسا امیری،20 سالشه،خیــــلی تمیزه.مثلا وقتی راه میره،با اینکه پاچه شلوارش تمیزه ولی با دست میتکونتش.یا مثلا همه ی پسرای کلاس کیفشونو میذارن روی زمین،ولی این میذاره پشت سرش)
من – به خدا امروز حالشو می گیرم.
دِلی – ایول.برو ببینم چیکار می کنی.
من – باشه.فقط بشین نگاه کن.
همون موقع استاد اومد داخل.بعد از اینکه یه دور اسما رو خوند،شروع کرد به درس دادن.
خب حالا موقع شروع عملیاته.یکم صندلیمو بردم جلوتر و خودمم رفتم پایین تا پام برسه به پشت صندلیش.طبق معمول کیفش پشت سرش بود و بهش تکیه داده بود.منم خــــوب با پاهام پشت کیفشو خاکی کردم.خخخ و برگشتم سر جام.همون موقع برگشت تا یه چیزی از توی کیفش بیرون بیاره که کیفشو دید.یه نگاه مشکوک به من انداخت که منم خودمو مشغول گوش دادن به درس نشون دادم.با دستمال کیفشو تمیز کرد و روشو کرد اونور…چند دقیقه بعد استاد صداش کرد تا بره پای تخته و یه مساله ای رو حل کنه.تا رسید جلوی کلاس،جفت پا زدم پشت کیفش که افتاد روی زمین.از همون جلوی کلاس بدو بدو اومد کیفشو برداشت و تمیز کرد.با این حرکتش کل کلاس رفت رو هوا.حتی خود استاد هم خندش گرفته بود.درمورد شادی و دِلی هم که اصلا حرف نزنم بهتره.پهن شده بودن روی صندلی از خنده.پارسا هم بعد از اینکه کیفشو تمیزکرد،با اخم برگشت سمت من و گفت:
- خانوم کاویانی درست بشینین لطفا.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من که درست نشستم.
چشم غرشو پررنگ تر کرد و رفت پای تخته.بچه ها هم خندشون قطع شد دیگه.
وقتی استاد خسته نباشد گفت و از کلاس رفت بیرون،داشتم وسایلامو جمع می کردم تا برم بوفه یه چیزی بخورم که صدای پارسا اومد که می گفت:
- ببخشید پام خورد به کیفتونا.
ههه متوجه کنایه اش شدم،مثلا میخواست من ازش معذرت خواهی کنم.منم که پررو،حق به جانب گفتم:
- خواهش می کنم.امیدوارم دیگه تکرار نشه.
چشماش شده بود اندازه توپ،بدبخت کپ کرده بود.خخخخخ.وسایلامو برداشتم و با شادی و دِلی از کلاس رفتیم بیرون که دوتاشون زدن زیر خنده.
romangram.com | @romangram_com