#پارک_پارت_114
البته خیلی یواش گفت و فقط من که کنارشون بودم شنیدم.
یهو امیر با صدای بلند رو به صادق گفت:
- چی چیو نگم؟هی نگو نگو نگو؟اتفاقا بذار بگم تا بفهمه –با دستش به من اشاره کرد-با چه آدم پستی طرفه.بذار بفهمه اون بود که عشقمو از چنگم در آورد.بذار بفهمه تا دل نبنده.بذار بفهمه تا با سر نره تو چاه.اه.
اینا رو گفت و روشو برگردوند و رفت سمت خروجی پارک.صادق هم سری از روی تاسف تکون داد و کوروش هم گفت:
- ببخشید تو رو خدا.امروز اصلا حالش مساعد نبود.
مهسا – چش بود که اینجوری کرد؟
کوروش – تو راه که داشتیم میومدیم،یاسی رو دید اینجوری شد.
ملیکا – تنها بود؟
کوروش – آره.
شایان تا وضع رو اینطوری دید،گفت:
- خب بهتره ما دیگه بریم.مزاحمتون نمیشیم.شما هم برین دنبالش یه وقت طوریش نشه،کاری نکنه.
صادق – باشه داداش.خدافظ.
با بچه ها خدافظی کردیم و اونا که رفتن،ما هم یکم جلوتر روی یه نیمکت نشستیم.همه ساکت بودن که گفتم:
- بچه ها جریان چیه؟امیر چرا اینطوری کرد؟اون حرفاش درمورد چی بود؟مگه ارشیا چیکارش کرده؟
همشون به هم دیگه نگاه کردن،آخرم دِلی گفت:
- ببین آجی،یه چیزی بوده بین امیر و ارشیا.بهتره از ارشیا بپرسی،ما نمیتونیم چیزی بهت بگیم.
شادی - البته ما هم دقیق نمی دونیم،آخه امیر یه چیزی میگه،ارشیا یه چیز دیگه.
شایان – نمی دونیم کودوم راستشو میگن.بخاطر همینم هست که کلا ماجرا رو فراموش کردیم،ولی مثل اینکه امیر هنوز فراموش نکرده و کینه داره.
من – یعنی اگه از ارشیا بپرسم بهم میگه؟
romangram.com | @romangram_com