#پارک_پارت_109


- بای.

و گوشیو قطع کردم.

دِلی هم که از زور خنده اشک تو چشماش جمع شده بود و حالا آرومتر شده بود،گفت:

- چی گفت اینجوری رنگت پرید؟

یهو نگران شد و گفت:

- واسه چی؟

- اگه برم خونه…تا دو ساعت…قلقلیم میکنه…وای نـــه مامـــــان.

دِلی یخورده نگام کرد و دوباره زد زیر خنده.مظلوم گفتم:

- چته خو؟

- خلی به خدا.گفتم حالا چیکارت میخواد بکنه اینجوری بغض کردی.

- قلقلی کمه؟نه کمه؟کمه؟

- نه والا.درکت میکنم.حالا اصن بیخی.شاید تا اون موقع یادش رفت…پایه ی بیرون هستی؟

- وای آره.کجا بریم؟

- نمیدونم حالا یه جایی میریم.به شادی و شایانم بزنگم؟

- آره آره.

- باشه.تو بزنگ تا من به مامانم بگم.

- باشه.

گوشیمو برداشتم و به شادی زنگیدم و گفتم آماده باشن تا بریم بیرون.اونم گفت تا نیم ساعت دیگه با شایان میان دنبالمون…تماسو که قطع کردم،دِلی اومد داخل.گفتم:

- چی شد؟

romangram.com | @romangram_com