#پارک_پارت_105


تند و سریع گفتم:

- سلام دلی.آرتی ام.میگم خونه ای؟

- سلام آرتی.خوبی؟

- خوبم.میگم خونه ای؟

- آره چطور مگه؟

- تا امشبم جایی نمیرین؟

- نه نمیریم.

- باشه من تا 10 مین دیگه اونجام.بای.

و بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم،گوشیرو قطع کردم و عین جت آماده شدم.یه دست لباس راحتی و گوشیمو ریختم توی کولم و از خونه زدم بیرون.از خونه ی ما تا خونه ی دلی اینا فقط یه خیابون فاصله بود.سوار اتوبوس شدم و رسیدم دم خونشون و زنگ زدم که مامانش گفت:

- کیه؟

- سلام خاله جونی.منم آرتی.

- اِ تویی وروجک؟بیا تو.

و درو باز کرد و خودشم اومد استقبالم.رفتم داخل و بعد از سلام و روبوسی با مامان دِلی،خاله سهیلا،که خیلی همو دوست داشتیم،رفتم توی اتاق دِلی که دیدم بــــــه خانوم هنوز کپیده.رفتم بالا سرش و تکونش دادم و گفتم:

- هوی دِلی.دوست گرامی.بابا پاشو دیگه.آدم مهمون داره که نمیخوابه.

با صدایی که از زور خواب دو رگه بود،گفت:

- تو که مهمون نیستی،صابخونه ای.خودت خودتو دعوت میکنی.

- وای وای پاشو ببین چه کاری کردم.پاشو.

به زور بلندش کردم و فرستادمش دستشویی،بعد از اینکه موهاشو شونه کرد،گفت:

- خب بگو ببینم چیکار کردی؟

romangram.com | @romangram_com