#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_143
باصداي سرواني ک اونارو گرفته بود سربلندکردن:بياين تو..
اروم به سمت اتاقي رفتند ک سروان گفت..مرد مسني باصورت پر از ريش پشت ميز نشسته بود..
سر به زير سلام کردند..سرهنگ با دست اشاره کرد ک بشينن..
-خب..شما اقاي؟
-متين رضايي هستم..
-اقاي رضايي شما مزاحم اين خانم شدين..بايد چيکارتون کنيم..
لاله سريع گفت:بندازينش زندان..
بانگاه سرهنگ لبشو گزيدو چيزي نگفت..
متين:اما من مزاحمشون نشدم..ايشون حتي فرصت حرف زدن به من نداد..
سرهنگ:خب بفرماييد حرف بزنيد..
-من..من..(نفس عميقي کشيد)من ميخواستم ازشون خواستگاري کنم..
ابروهاي سرهنگ بالا رفت و دهان لاله ازتعجب بازموند..
سرهنگ:خب بهتر نبود براي خواستگاري همراه بزرگترا ميرفتيد منزلشون؟
متين:ميخواستم نظر خودشو رو بدونم اول..
سرهنگ روبه لاله گفت:خب نظر شما چيه؟
لاله بدون توجه ب بحث گفت:من ميگم ايشون بايد برن زندان..
متين:اي بابا..من برم زندان قبول ميکني زنم بشي؟
لاله ايشي گفتو روشو برگردوند..سرهنگ دستي به لبش کشيد تا جلوي خندش را بگيرد..
-بسيار خب..زنگ بزنيد پدرمادرتون بيان..
romangram.com | @romangram_com