#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_137
-ب اين فکرکن ک لاله زنده ميمونه..
ب لاله خيره شدم..نور اتيش رو صورتش افتاده بود و ميشد برق اشکو تو چشماش ديد..
پويا:لاله زنده ميمونه و توهم دستگير ميشي..
شاهين خواست حرفي بزنه ک صداي ضعيفي از اژير ماشين پليس اومد..ازطريق ردياب پيدامون کردن..
کمي سکوت شد تااينک شاهين گفت:مثل اينک براي من اينجا اخر خطه..به هرحال ک من شکست ميخورمو ميميريم..
اما قبلش براي خنکي دل خودم لاله روهم ميکشم..هم ب کارمون هيجان ميديم..هم لطف ميکنم درحقش و اونو ب ايدين ميرسونم..
بدنم از ترس خشک شده بود..قدرت انجام هيچکاريو نداشتم..عاجزانه ب پويا نگاه کردم..
تا پويا خواست حرکتي بکنه صداي شليک اومد..
چشمامو بستمو باتمام وجود جيغ کشيدم:نهههههههههه
ترس از ديدن صحنه روبه روم بهم جرئت باز کردن چشمامو نميداد..سکوت بدي بوجود اومد..
اسم خداروزيرلب گفتم و چشم باز کردم..
با..باورم نميشه..خداي من..
شاهين بيهوش رو زمين افتاده بود و گلوله اي به پهلوش خورده بود..
و بالاسرش شخصي ايستاده بود..کمي جلوتر ک اومد نور اتيش روصورتش افتاد..
يه پسرجوون بود..باتعجب نگاش کردم..اين کيه ک جون لاله رو نجات داده؟
پويا اسلحشو گرفت سمتشو گفت:تو ديگ کي هستي؟
پسر باصداي گرفته اي گفت:هي هي اون اسلحه رو بگير اونور..من کمکتون کردم..
-بايد بشناسمت يا نه؟
-هرکي که هستم..خطري براتون ندارم مطمئنا..
romangram.com | @romangram_com